کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه ی سالمندان» ثبت شده است

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

----------------

 

آیدین در چمدان را باز می کند!

پارمیدا: اِ! لپ تاپه!!! خخخخخ! ما رو بگو فک میکردیم سکه طلا توشه!

کیانا: دیوونه بوده لپ تاپو با این همه تشکیلات گذاشتن تو زمین!!!

مهتاج: ای بابا! مثه اینکه سرکاریم.

حمید: لپ تاپه!!! آیدین!!! درسته!؟

آیدین: درسته. این لپ تاپ منه. خیلی دوسش داشتم.

حمید: بچه ها رمز کمی تا قسمتی طنز این توئه!!!! ینی ... بذارین از اول بگم. کمی تا قسمتی طنز یه کد ورود داره که بتونیم بازش کنیم. اون کد الان تو همین لپ تاپه!

پارمیدا: چی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب روشنش کنین دیگه!!!

نگار: ببین اصلاً شارژ داره!؟

علیرضا: شارژ که چیزی نیست. ببین کار می کنه؟

آیدین: نمیشه

همه: چرا!!؟؟؟

آیدین: لپ تاپ واسه ورود نیاز به رمز داره! خودِ رمز لپ تاپو یادم نمیاد.

مهتاج: ینی چی یادت نمیاد!؟ تو ، حمید ، نگار ، نمیتونین بازش کنین!!!؟؟؟

آیدین: ویندوز 8 خیلی سخته. چیزی ازش یادم نمیاد!

  • آیدین

ساعت 3 بعد از ظهر، خورشید به شدت می درخشید، از خیابان های شلوغ گذر می کردند و به سمت مقصدی کـ دوستش نداشت حرکت. در خیابان ماشین عروسی به چشم می خورد کـ در حال صرف فعل «دیدن» به وسیله ی بوق خود بود!

امروز ، انتهای شهریور سال 1445 است و مسلما" انتظار نداشت کـ خانواده اش روز تولدش را فراموش کنند ، اما انتظار این کـ او را درست در همین روز به خانه ی سالمندان انتقال دهند هم نمیرفت!

آیدین چشم دوخته بود به شیشه ی اتوموبیل (کـ بعد ها متوجه شد شیشه پایین بوده!) و به گذشته ی پر فراز و نشیب خود فکر می کرد. به زندگی ، به تئاتر ، به کمی تا قسمتی طنز ، کـ زمانی تمام (البته تمام ِ تمام هم نه! حدود 70 درصد) زندگی اش بود.

در آن یک ساعتی کـ در ماشین بود ، تمام زندگی اش از جلوی چشمش عبور کرد.

یادش بخیر.

  • آیدین