کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

مورد داشتیم وبلاگمون هر هفته آپدیت می‌شد!
(برگرفته از کتاب غورباقه‌ها برک دنس می‌زنند!)
 
 سلامتی دختری که گرسنگی رو تحمل کرد،
با پول غذاش شارژ خرید تا با عشقش صحبت کنه ...
برگرفته از کتاب دلفین‌ها روپایی می زنن!
 
به سلامتی پسری که وقتی عشقش ناراحته همه چی رو کنسل میکنه به عشقش میرسه!
برگرفته ازکتاب ماهی ها لپ تاپ تعمیر میکنند!
 
مورد داشتیم طرف موقع سرخ کردن سیب زمینی 
حتی یه دونه هم ازشون نخورده
برگرفته از کتاب پنگوئن ها پرواز میکنند!
 
 
آ.ن: خیلی چیزا توی زندگی باور کردنشون سخته. مثلا اینکه یه روزی آیدین وقت نکنه به ‌یک‌طنز برسه! آیدینی که با یک طنز خیلی وقتا مضاف و مضاف‌الیه بودن و خیلی پیش اومده که آیدینِ یک‌طنز و یک‌طنزِ آیدین رو از زبان این و اون بشنوم!
حالا ما خوردیم به مشغولی و بقیه هم نامردی نکردن و مثه ما مشغول شدن و وضعیت شده آنچه که می‌دانم و تو! از همه کمک می‌خوام برای اینکه این هشت ماه یک‌طنز رو بالا نگه داریم تا من برسم و بتونم یه سر و سامونی بهش بدم.
از همه شدیداً عذر می‌خوام.
راستش یه وقتایی از یک‌طنز خجالت می‌کشم. چون خیلی قول‌ها بهش دادم و الان دارم زیرش می‌زنم. ولی ...
از این به بعد بیشتر میام. از کارای دیگم می‌زنم ولی حتما میام. شما هم اگه می‌تونین حتما باشین.
دیدگاه‌های تا الانو نمی‌تونم جواب بدم چون تعدادشون خیلیه. ولی از این به بعدو چشم!
 
+ قربون همتون برم تنهایی :)

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

- وای خدا! مردم از خستگی! بهار یه چایی بریز!
- مگه من آبدارچی ام؟! در ضمن "لطفا" رو نشنیدم!
- یعنی آدم گیر قوم مغول بیفته ولی کارش پیش این دخترا گیر نکنه! باشه! لطفا!
- حالا شد! ولی آقای سلطانی خودت میری واسه خودت چایی می ریزی چون من کلی کار دارم!
- خیلی ممنون! ببخشید زحمت دادیما!
- خواهش میکنم!!

(زنگ در)

بهزاد: در هم لابد من باید باز کنم!
بهار: پس چی!
بهزاد در را باز می کند! پرنیان وارد می شود.
پرنیان: سلام بچه ها! یه پیشنهاد دارم. کیانا هست؟
علیرضا: آره هست. تو اتاقشه داره خودشو میکشه یه تئوری ریاضی رو اثبات کنه!
پرنیان: پس نمیشه برم تو اتاقش؟
بهار: میخوای برو! ولی چک و اخم و برج زهرمار شدن های بعدش با خودت!

 

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

بهار ما گذشته شاید

بهار ما گذشته انگار

بهار ما گذشته شاید

گذشته ها گذشته انگار

نرو بمان

- به! بهار خانوم! چرا رفتی تو فاز دپرسی؟ نگران نباش! یا خودش میاد یا ایمیلش! ;)

- هعی! نگو رها! تو دلم آشوبه! جیم... روزی ده ساعت تمرین!

-جیم؟ اهل کدوم کشور هست؟

- چی میگی؟! جیم! همون باشگاه! هفته ی دیگه مسابقه انتخابی واسه این بازی های تنیس آسیاییه ... از همین الان نگران شدم! یعنی قبول میشم؟!

- امیدوارم! حالا اینا رو ولش ... ناهار داریم بهار جوووون؟!

- چیش! من میگم الان با حالت دِر دِر دِر دارم حرف می زنم بعد باید چیزی هم درست میکردم؟ آخه وقتی دوستت....

- باشه!!!! چرا خونت رو کثیف میکنی! الان زنگ میزنم غذا سفارش میدم!

- میگم رها! واسه من پیتزا پپرونی سفارش بده!

- یعنی ... سنگ پای قزوین هم نیست! شاید خودم درست کردم اصلا! حوصله غذاهای بیرون رو ندارم!

  • آیدین

  • علی رضا

توی داروخونه بودم یه مَرده اومد زبونشو چر خونده بود و میگفت:

سلام آقا دیب دارید؟!

مسئول داروخونه گفت:دیب دیگه چیه؟!

مرده گفت :دیب دیگه! اینورش دیب داره! اون ورش دیب داره!

مسئول داروخونه :چه شکلیه؟!

مرده گفت : نمیدونی؟!

مسئول گفت نه و رفت رئیس داروخونه رو آورد .

رئیس داروخونه گفت: چی میخوای عزیزم؟

مرده هم گفت: دیب میخوام.

رئیس گفت:دیب دیگه چیه ؟

گفت: دیب دیگه! اینورش دیب داره! اون ورش دیب داره دیگه!

  • علی رضا

به نام آن که او که نامی ندارد / به هر نامی که خوانی سر بر آرد

 

سلام

من علی رضا هستم نویسنده جدید وبلاگ کمی تا قسمتی طنز که با کمک دوستان تونستم در این وبلاگ شروع به کار کنم. همون طور که آیدین تو پستش نوشته بود من به مدت دو هفته برای شما دوستان به صورت آزمایشی مطالب طنز میذارم.

  

امیدوارم از مطالب طنزم لذت ببرین...

 

ع.ر : امیدوارم با حمایت شما دوستان من به عنوان نویسنده رسمی کمی تا قسمتی طنز انتخاب شوم

و در خدمت شما باشم.

  • علی رضا

  آ.ن: اگه هدف زندگیتون این باشه که برید اونور آب واقعا آدمای اوسکلی هستید.  

  چون تا پاتون برسه اونور آب…  

   اینور آب میشه اونور آب و باز هم می خواید برید اونور آب  

  • آیدین

یه روز مامان بزرگم(خدا بیامرز) داش واسه نوه هاش نقل میگفت.

روبه دخدرا کرد و گفت شما یادتون نیس، قدیما دخدرا خاسدگار هاشون رو رد میکردن.

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.

   عاغا"فمنیست بازی هم نیست، اینم نمیذاشتم میمردم.

   مامان بزرگ طنُاز بود ما داشتیم؟

   خدا بیامرزه.

 

 

  • pou 617

طنز - ایرانخودرو

  آ.ن: چقد دلش پر بوده!  

  • آیدین

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک ...
وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ... حالت چطوره ؟؟؟
زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟
شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...
وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟
زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟
شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ...
خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ موردعلاقتو میخونم برات ...
زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.
شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ...
بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن ...
زنه سرش داد زد و انواع فحشارو بهش داد ...
یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ...

  • آیدین