کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

ع.ر :‌باز هم مدرسه شروع شد ):

می دونین مدرسه یعنی چی ؟

یعنی :

مرگ

درد

رسوایی

سختی

هراس

مدرسه مخفف این کلماته .  این کلمات برای کلمه ی مدرسه به این دلیل استفاده شده اند

 

  • علی رضا

تو نگات شبیه شیشه

عشق من یه تیکه خورشید

عشق تو دویست و شیشه

من نگام دربدر تو

تو حواست پیش بنزه

کاش از اول می دونستم

توی چشمای تو لنزه

تو شبای بی ستاره

مثل جنگلای دوری

تو موهات خیلی قشنگه

سرتو با چی می شوری؟

خوب می دونم اگه بازم

مانتوی گلی بپوشی

جلو پات نگه می داره

وانت میوه فروشی

 

✔ بیست طبقه لاف بزرگی است برای مردن ؛ کافی است ازایوان یک خاطره پایین بپری

  • محمدرضا اکبری

من هر روز، از خونه که بیرون می زنم

روی یه کاغذ می نویسم «امروز قراره بمیرم»

که اگه احیانا مردم، بگن یارو چقد خفن بوده، می دونسته!

  • محمدرضا اکبری

دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند

به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت

یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند

و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:

1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.

2-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

3-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.

4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.

5-باعث فرسایش اجسام می‌شود.

6-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.

7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.

از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند.

6 نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند

و اما فقط یک نفر می‌دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

  • محمدرضا اکبری

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق می‌کنه.

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال می‌شم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی‌ام! گفتم: یعنی چی؟ گفت: دارم می‌میرم.

گفتم: دکتر دیگه‌ای رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمی‌شه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاالله که بهت سلامتی می‌ده.

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده‌ایه و نمی‌شه گل مالید سرش.

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم می‌میرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم. خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم. اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت.

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی‌کرد. با خودم می‌گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن. آخه من رفتنی‌ام و اونا انگار موندنی.

سرتونو درد نیارم من کار می‌کردم، اما حرص نداشتم. بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمی‌کردم و دوستشون داشتم.

ماشین عروس که می‌دیدم از ته دل شاد می‌شدم و دعا می‌کردم. گدا که می‌دیدم از ته دل غصه می‌خوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک می‌کردم. مثل پیرمردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی می‌کردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم.

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول می‌کنه؟

گفتم: بله، اونجور که می‌دونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه. آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر،

وقتی داشت می‌رفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: می‌تونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت.

  • آیدین

مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل"


چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند …
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم… باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی… اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده…
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.
دکتر: هه! شوخی کردم… زنت همون اولش مُرد!!!!


  آ.ن: هر اتفاقی بیافته ، به نفع ماست  

  • آیدین

میگن "ازدواج کنیــــــد تا بیشتـــــــر عمـــر کنید...!"
دانشمنـــــدان ثـــابت کردن که مجـــــردان دوبرابر ان در معرض مـــــرگ زود رس هستند...!
یکی نیست بهشون بگه خـــــب لامصبــــــا مــــــرگ زودرس بهتــــر از مــــرگ تــــــدریجیــه که...! :|

  • پویا عسکری

نشسته بود داشت تلویزیون میدید کـ یهو مرگ اومد پیشش …

مرگ گفت : الان نوبت توئه کـ ببرمت …

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره…

توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت…

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !

 

  آ.ن: سر هر کسی رو میشه کلاه گذاشت ، به غیر از مرگ!  

  آ.ن2: فردا آخرین امتحانم رو دارم ، بعد از اون کاملا" سرحال میام و در خدمتتون هستم.  

 

ک . ف : فعلن که متاسفانه یا خوشبختانه واست کار درست کردم و دوباره یکم از وبلاگت باید فاصله بگیری !!!

  • آیدین