----------------
پارمیدا و حمید از دور به سمت در اتاق بهزاد می آیند.
بهزاد در گشت و گذار بین کتاب هایش، که صدای در می آید.
- بله؟
- منم، با حمید اومدم. اگه مردی درو باز کن.
- این همه خشونت برای چیه؟
- چرا نمیگی اون رمزا واسه چیه؟ چرا حرص میدی؟ چرا اذیت میکنی؟ جرئت داری باز کن.
- بیاین تو بگم بهتون.
در را باز میکند. پارمیدا چوب دستی اش را غلاف میکند. وارد اتاق می شوند.
- خب، داشتم میگفتم. ژولیو سزار
- دروازه بان سابق برزیل.
- نه! این فرق داره. امپراطور روم باستان.
- جان!؟ گنج ِ اونه!!!؟
- نه حمید! چرا جوگیر میشی!؟ سزار یه سیستم رمزنگاری ابداع کرده بود. به نظر همونه. هرچی گشتم کتابشو پیدا نکردم. ولی یادمه مهتاج رمزگشاییشو بلد بود. کسی اعصاب غر غر داره!؟
حمید: مجبوریم. بریم اتاق مهتاج. من میرم آیدینو بیارم.
پارمیدا: خودم میارمش.
- با خشونت؟
- نه بابا! اون جون نداره بزنمش که!
- ۱۳ دیدگاه
- ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۰