کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

خانه ی سالمندان - قسمت اول

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۱۴ ب.ظ

ساعت 3 بعد از ظهر، خورشید به شدت می درخشید، از خیابان های شلوغ گذر می کردند و به سمت مقصدی کـ دوستش نداشت حرکت. در خیابان ماشین عروسی به چشم می خورد کـ در حال صرف فعل «دیدن» به وسیله ی بوق خود بود!

امروز ، انتهای شهریور سال 1445 است و مسلما" انتظار نداشت کـ خانواده اش روز تولدش را فراموش کنند ، اما انتظار این کـ او را درست در همین روز به خانه ی سالمندان انتقال دهند هم نمیرفت!

آیدین چشم دوخته بود به شیشه ی اتوموبیل (کـ بعد ها متوجه شد شیشه پایین بوده!) و به گذشته ی پر فراز و نشیب خود فکر می کرد. به زندگی ، به تئاتر ، به کمی تا قسمتی طنز ، کـ زمانی تمام (البته تمام ِ تمام هم نه! حدود 70 درصد) زندگی اش بود.

در آن یک ساعتی کـ در ماشین بود ، تمام زندگی اش از جلوی چشمش عبور کرد.

یادش بخیر.

 

به در ورودی آسایشگاه سالمندان رسیدند.

پیاده شده و وارد آسایشگاه شدند.

آیدین ، پسرش و عروسش وارد آسایشگاه شده و پسرش با مدیر آسایشگاه گرم صحبت می شود.

به حرف های پسرش گوش نمی دهد ، چون برایش مهم نیست. به هر حال او قرار است از خانه ای کـ در آن پسرش را بزرگ کرده بیرون می شد و از آن روز ، یعنی روز تولد 70 سالگی اش در خانه ای جدید و با هم سن و سال های خودش زندگی می کرد.

چه زندگی ِ خسته کننده ای! حتی از دانلود یک فیلم با اینترنت اکسپلوره هم خسته کننده تر است!

کمی در اتاق مدیر آسایشگاه منتظر ماند، پس از مدتی حرف های پسرش هم تمام شد و پسر و عروسش از مدیر آسایشگاه خداحافذی (!) کردند و بیرون رفتند. آیدین هم با چشم های خود آن ها را بدرقه کرد.

آیدین روی صندلی نشسته و مدیر کنار میز ایستاده بود (و خورشید هم به شدت می درخشید!) .

آیدین به همراه خانوم طاعتی ، مدیر آسایشگاه ، رفت تا اتاقش را ببیند ،  ... و دوستان جدیدش را

 

«تا کی باید اینجا بمونم؟» آیدین می پرسد.

«چقدر زود از اینجا خسته شدی!» پاسخ می شنود.

آیدین سوالش را تکرار می کند و اینبار خانوم طاعتی با لحنی سرد (حدود 3 درجه سانتی گراد) پاسخ می دهد: «تا هر وقت کـ پسرت پشیمون بشه.» (و این یعنی تا همیشه)

 

به پشت در اتاق می رسند. گویی چند نفر پشت آن در منتظر هستند ، منتظر یک شخص جدید ، شاید آشنا ، شاید غریبه.

در را باز می کند.

و آن صورت بی حس (تو مایه های ":|" ) دوباره رنگ می گیرد.

آنچه می دید باور نمی کند.

 

«از کل بچه های کمی تا قسمتی طنز فقط تو مونده بودی!» حمید با خوشحالی بیش از اندازه ای می گوید!

 

آیدین دوستانی جدید نیافته بود.

دوستانی قدیمی را بازیافته بود. (این بازیافت با اون بازیافت خیلی فرق میکنه آ)

 

آیدین چشم میدوخت ، به دوستانش ، به اتاق ، به پنجره ، و به خورشید، کـ به شدت می درخشید.

دیدگاه‌ها (۳۳)

سلام. بذارش تو نودهشتیا. اون جا خیلی خواننده هاش بیشترن
  • هکیم (هادی کامل)
  • چه سالمند خوش شانسی.
    چی میتونه از بودن در کنار رفقای قدیمی در اون دوران بیشتر آدم رو خوشحال بکنه؟ دم عروس و پسرت گرم!!!
    پاسخ:
    :)
    این داستانا رو از کجا میاری؟
    پاسخ:
    از تو خودم!
    ستاره های داستان نخواستیم اضافه بشن خودِ داستان بیاد ستاره هاش پیش کش!
    اما عجب داستانی شدِ لامصّب!
    عالی بود خدایی !!!!مخصوصا اون جاهاییشو که یکم طنز رو چاشنیه کارت کردی.... تبریک میگم!
    پاسخ:
    ممنون.
    آیدین همین داستانو تو تئاتر اجرا کن دیگه!!!باحاله!!!
    حداقلش نقش اصلیو داری نه نقش مو!!!
    آها بعلــــــــــه!
    متشکر از پاسختون!
    یه چیز دیگه اون دقیقا آخر شهریور یعنی 31ام؟؟
    یا 30 ام؟
    یا 29 ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :|
    پاسخ:
    شهریور چند روزه!؟
    برو تو تقویم ببین.
    اون روز آخر!
    من شروع کردم به ظریف خوندن خانه سالمندان!
    یه چیزی بپرسم نمیگین فضولم؟؟
    فقط از حس کنجکاویمه!
    آخر شهریور دقیقا چه روزیه؟؟؟
    بعدشم این خانوم طاعتی شخص حقیقی حقوقی تشریف دارن؟؟
    یا هویجوری به ذهنتون رسیده؟؟
    میشه سوالامو پاسخ بدین عایا؟؟
    عاغایان مسئول؟؟؟
    پاسخ:
    - ممنون. ما هم همینو میخوایم.
    - دقیقاً میشه آخر شهریور!
    - نه ، تراوشات ذهن خودمه!
     من همون خانوم طاعتیم    :-)))))))
    الان یه قسمتشو خوندم
    صرف نظر از محتوا ، شما برای اینکه خواننده رو سر ذوق بیارید و امید بدین بهش واسه ادامه مطلب ، بهتره روش نوشتنتونو عوض کنید
    برای مثال :
    این چیزیه که شما نوشتی:

    «تا کی باید اینجا بمونم؟» آیدین می پرسد.

    «چقدر زود از اینجا خسته شدی!» پاسخ می شنود.

    آیدین سوالش را تکرار می کند و اینبار خانوم طاعتی با لحنی سرد (حدود 3 درجه سانتی گراد) پاسخ می دهد: «تا هر وقت کـ پسرت پشیمون بشه.» (و این یعنی تا همیشه)


    میتونه بهتر بشه ، به این صورت :


    تا کی باید اینجا بمونم؟

    هه چقدر زود از اینجا خسته شدی!

     پرسیدم تا کی باید اینجا بمونم ؟

    [ خانوم طاعتی با لحنی سرد (حدود 3 درجه سانتی گراد) ]

    تا هر وقت کـ پسرت پشیمون بشه (و این یعنی تا همیشه)

    اون قسمتی هم نوشتی (و این یعنی تا همیشه ) کار اشتباهیه ، شما باید اینقد مهارت داشته باشی که بتونی طوری ، چیزی که تو ذهنته رو روی کاغذ بیاری که خود خواننده متوجه این موضوع بشه


    میتونی داستانای منو  اینجا بخونی

    :)



    برو بابا
    من حوصله ندارم داستانای خودو بخونم
    بیام اینو بخونم ؟
    .
    .
    .
    ولی فک کنم قشنگ باشه :)))
    فوق العاده بود...هوم...ایده ش عالی بود و مشخص بود فکر روش شده...
    از شروع داستان، حس یه تراژدیو داری، ک در عین جوونی، داری تو پیری زمانو گز میکنی؛ گذشته و خاطرات پر فراز و نشیبش رو مرور میکنی. و در نهایت رها شدن توسط پاره ی تنی ک  تو تمام زندگیش رهاش نکردی...
    و بعد معلوم میشه داستان قرار پر از نوستالژی بشه. بین اون همه یاس و کسالت... و لبخند به لب میشونه... .
    در کل عالی بود و راضیم ازت داداشی
    همین.
    عاغا من تازه اینو دیدم!
    باحال بود!
    ینی ما همه مردیم!!
    فقط شما دوتا زنده این؟!؟!؟

    پاسخ:
    اضافه میشین حتمن !!!
    یواش یواش !!
    ستاره ها ی داستان همه یه دفعه نمیان تو داستان که !!

    اه اه!

    اصلا!

    آخه مگه میشه یه پیر مرده انگشت پاش درد بگیره بعد دیگه بیدار نشه؟

    هه!

    ویلای من؟

    خیلی چرته!

    منو باش دارم بخاطر این فیلمای مزخرف پولمو هدر میدم!

    نوچ نوچ نوچ

    پاسخ:
    خیلی هم خوبه!
    اگه قرار باشه هفته ای یباراین داستانو بذاری،الان یه هفته شده ها!
    پاسخ:
    ممنون از پیگیری تون !!
    ولی قسمت 2 هنوز در دست تولیده!!
    نگران نباشید مثل قهوه تلخ یهو داستان و تموم نمی کنیم تا بریم سراغ ویلای شخصی مون !!
    قسمت 2 بزودی .....!!!

    شاید؟

    یه درصد هم احتمالش نیس!

    پاسخ:
    نمیدونم! حتما dg!

    دعا؟

    ینی شما و دوستان انقد پاکین که اگه به خدا بگین پسر میخوام بهتون پسر بده؟

    پاسخ:
    شاید!
    طنز که فقط برای خنده نیست یه جور غیر مستقیم گویی شاید.من خیلی خوشم اومد و امیدوارم هر هفته موفق تر از هفته ی قبل ادامه بدی.خیلی ممنون که وقتت رو صرف نوشتن این داستن کردی
    پاسخ:
    مرسی ، سعی میکنم حتماً اینطور باشه.
    خواهش میکنم ، هر کاری کـ میکنم وظیفمه
    عاغا" من *شادی ام گرفت اوُل لاگ این کنم بعد دیدگاه بذارم.
    داستان خیلی چرتی بود.
    اصلن حال نکردم.
    دیگه هم از این چیزا ی چرت نذار
    (دیدم همه دیدگاه ها خوشگل موشگلن گفتم پستت رو سر نگون کنم.)
    پاسخ:
    با تشکر از دیدگاه بسیار پربارتون!
    و آن صورت بی حس (تو مایه های ":|" ) دوباره رنگ می گیرد.
    .
    .
    «از کل بچه های کمی تا قسمتی طنز فقط تو مونده بودی!» حمید با خوشحالی بیش از اندازه ای می گوید!

    آیدین دوستانی جدید نیافته بود.

    دوستانی قدیمی را بازیافته بود.

    * این خیلی عالیه، "دوست" میتونه خیلی کارا کنه غم این که پسرت تو رو برده خانه ی سالمندان (مثال) رو از بین میبره که هیچ باعث شادیت هم میشه. این تیکه ها به نظرم عالی ترین بخش این قسمت بود.الان که اکثرا دوستی شده واسه تفریح و پیدا کردن یه دوست واقعی کار خیلی سختیه بهم یه حس خیلی خوب داد که بعد از یه عالمه سال هنوز یه دوستی پا برجاست (به طور کلی میگم ) هنوز دوستا منتظر همن هنوز همو یادشون هست هنوز هم با دیدن هم شاد میشن.امیدوارم دوستی ها واقعی باشه همینجوری که اینجا ذکر شد باشه.احترام باشه.اعتماد باشه.دوست هم باشه. حتی در حیطه ی نت.دنیاش مجازیه آدماش واقعین.بعضیاشونم دوستن.
    پاسخ:
    همش میترسیدم این داستان رو فقط به خنده بگیرین و راحت از کنارش رد شین، ولی پوزش میخوام ، شما خیلی خوب به مفهوم داستان رسیدین ، امیدوارم قسمت های بعدی بهتر باشه و ارزشش رو داشته باشه و همینطور ادامه پیدا کنه.
    قراره هر هفته یه قسمت گذاشته بشه ، پس همراهمون باشین.
    اگه زن نمیده پس پسرت از آسمون میفته؟
    پاسخ:
    با بچه ها میشینیم دعا میکنیم ، خدا هم بهمون پسر میده!

    منظورم از زن و شوهر این بود که:

    آدم وقتی تنها میشه میاد آسایشگاه!!!

    ینی الان تو زنت مرده؟؟؟

    و هم چنین آقا حمید؟؟؟

    و هم چنین دیگر عزیزان؟؟؟

    پاسخ:
    کی به من زن میده!

    ولی خانه سالمندانی که دوستات توش باشن خیلی باحاله که!!!!

    من که کلی باهاش حال میکنم!!!

    چون من کلا عاشق اینم که با دوستام باشم!!!

    ولی جالب اینه که فک کنم خانه سالمندانی که آیدین اینا توشن،مختلطه!!

    که گفتن فقط تو کم بودی!!!!!:دی

    هدرک مینماییم!

    ما کلا همیشه درک مینماییم!

    اصلا ما شبانه روزی در حال درک کردنیم!!!!!

    چقدر درک کردن کار سختیه!!!!!

    من چه آدم فعالیم که همیشه در حال درک کردنم!!!!!!!

    ایــــــــ خدااااااااا!!!!!:|


    اشتهات منو کشته! 70 سالگی 70 درصدشه؟!
    +اتوموبیل؟!!!
    ++رها درک کن!! آیدین پیر شده! دیگه همون 2 مثقال حواس و سوادش (از نظر دستور زبان) هم پریده!! ;)
    +++خانه ی سالمندان! ترسناکه.. :S
    به به!
    خیلی واسه ادامهش کنجکاو شدمممممم
    با آرزوی موفقیت

    "آنچه می بیند بود باور نمی کند"

    می بیند بود فعل جدیده؟؟

    پاسخ:
    ببخشید. تصحیح شد.

    از بچه های کمی تا قسمی طنزی ینی چی؟؟؟؟؟؟؟؟

    بعدشم ینی انقد زود همه یا زنشونو از دست دادن یا شوهرشونو؟؟؟

    یا اینکه زن و شوهر با هم اومدن آسایشگاه؟؟؟؟

    و اینکه آسایشگاه تو کدوم شهره دقیقا؟؟؟؟؟

    و اینکه خیلی خوبه که مدیر آسایشگاه زنه!!!!!(خدا کنه که خانووووووووم باشه!!)

    پاسخ:
    بچه های کمی تا قسمتی طنز یعنی شماها.
    محیط: آزاد.
    زن و شوهر در واقع پسر و عروس من بودند کـ اومده بودن من رو تحویل بدن.
    داستان که خیلی عالیه و جاذبشم خیلی زیاد!!
    منتظر قسمتای دیگش هستم !!
    این کیه به جای تو نظر داده ؟ به خدا من نبودما !!
    پاسخ:
    مرسی لطف داری.
    داستان خودته!

    [پوآ بود.]

    هههههههههههههههههههههههه


    به آسایگاه خوش اومدی آیدین!



    امضا ننه هیما ارشد قست خانومای خانه سالمندان، ( آیکون نیشخند)


    بیچاره ده سالی هست این جاست ، هر دوسال یه بار یه مدرک جدید میگره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(  آیکون نیشخند)


    ( چیه خب منم حس پیری بهم دست داد) ( آیکون زبون)

    پاسخ:
    سپاس!
    حالا ببینیم هفته ی بعد چی میشه!!!
    عالی چیزی واسه گفتن ندارم راستی ماه داره به شدت میدرخشه!!
    پاسخ:
    البته این من نیستم! پوا بوده کـ با اکانت من وارد شده!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی