خانه سالمندان - قسمت چهارم
ک.ف :چون معمولا وقتی بین قسمت های یه سریال فاصله میفته اولش آنچه گذشت میذارن منم گفتم این کارو بکنم!!!
انتهای تابستان 1445 بود که پسر و عروس آیدین ، اونو به خانه سالمندان آوردند و آیدینم که خیلی ازین بابت ناراحت بود متوجه شد که در آنجا غریب نیست و دوستان یک طنزی هم در آنجایند و شاید می توان گفت تنها دلخوشی او در آن زمان نیز همین بود اما بازم از اینکه دوستانش را در طی این سال ها فراموش کرده بود خودش را ملامت میکرد!
آیدین در حال کنار اومدن با دنیای جدیدش بود که ناگهان در حیاط اونم در میان انبوهی از کاغذ های باطله ، یک کاغذ قدیمی را که توجه اش را جلب کرده بود برداشت و ....
صحبت های آیدین و حمید:
- حمید ببین چی پیدا کردم؟
- چی هست؟
- یه دقیقه سرتو از لپ تاپ در بیار اینو ببین!
- اّآآآآآآآآآآآآه !! چیه آیدین! {اصولا حمید پشت کامپیوتر یکم اخلاقش تند میشه!!}
- اینو ببین!
- خب این چیه اون وقت؟!
- نگاه کن! یه کاغذ خیلی قدیمیه.خیلی شبیه یه....یه...
- یه نقشه گنجه.میخواستی همینو بگی؟!
- آره دقیقا!!{با ذوق بسیار}
- برو آیدین! این بچه بازیا از من و تو گذشته!! گنج چیه! نقشه گنج کدومه آخه پیرمرد!!
- اگه باشه چی؟! خوب ببین نقشه ی همین جاست!!
- بده ببینم....راست میگیا! ولی خب چرا فک میکنی نقشه گنجه؟
- نمیدونم حمید! ولی یه حسی بهم میگه این یه کاغذ معمولی نیست!
- اصن اینو از کجا پیدا کردی؟
- پشت خونه یه عالمه کاغذ باطله بود بین اونا پیداش کردم
- بعد اون وقت از میون یه عالمه کاغذ باطله به قول خودت چجوری صاف رفتی همین کاغذو برداشتی؟؟
- همین دیگه!! چون این یه کاغذ معمولی نیست!! چرا بین این همه آدمی که اینجان من باید این کاغذو پیدا کنم؟ اینا همش نشونن
- بزار نقشه رو درست حسابی ببینم
- بگیرش!
- {بعد یه مدت کوتاه!!}این گوشه چندتا عدد نوشته!!
- کو؟ .....اِ آره..... حالا این عددا ینی چی؟
- نمیدونم.
- خب حالا چی کار کنیم؟
- نظرت چیه که از یکی بپرسیم؟!!
- ینی یکی دیگه هم شریک کنیم؟
- آخه الان که چیزی معلوم نیست از الان به فکر سهم و این چیزایی!!
- خب حالا فک می کنی کی ازین کدا سر دربیاره؟!
{حمید به فکر فرو میرود}
- چیزی به نظرت نیومد حمید؟
- بریم پیش بهزاد!
- ها! چرا اون؟
- مگه یادت نمیاد که اون عشقه تاریخ بود؟!
- آره راست میگیا! ....چون چاره ی دیگه ای نداریم بریم!!
آیدین و حمید داشتن همراه نقشه میرفتن به سمت اتاق بهزاد که نگار اونا رو دید و ازون جایی که نگار یکم کنجکاو بود و جزو سمپادی های موذی بوده نقشه رو تو دست آیدین دید و اومد جلو !!
پرسید اون چیه آیدین؟؟
آیدین با دیدن نگار نقشه رو قایم کرد ولی خب سخته بخوای از نگار چیزی رو قایم کنی به خاطر همین نشونش داد!!
نگار گفت من میدونم این عدد ها چه معنی ای میده!!
آیدین و حمید با تعجب به هم نگاه کردن و همزمان گفتن : خب ینی چی؟
نگار یه لبخند زد و ....