خانه ی سالمندان - قسمت ششم
----------------
حمید : بیا ببین ازین کاغذ چیزی سر درمیاری بهمون بگی.
بهزاد یکم کاغذو این ور اون ور کرد و حلقه ی چشماش از تعجب هر لحظه بزرگ تر شد و گفت : این دست شما چیکار میکنه؟!! میدونین این چیه؟!
آیدین و حمید گفتن : چی هست؟!!!!!!!
بهزاد: سزار، سزار!!!
حمید: سزار؟ سزار چیه؟
بهزاد: ژولیو سزار! نگو که نمیشناسی!
آیدین: [به حمید] یعنی واقعاً نمیدونی ژولیو سزار کیه؟
حمید: نه! مهمه؟
آیدین: ای بابا! یادت رفته؟ جامجهانی 2014! همونی که توش ایران، آرژانتینو برد! دروازهبان برزیل کی بود؟
حمید: آهاااااا! ژولیو سزار! یادم اومد. اون موقع ایران چه ضعیف بودا! همین که آرژانتین ِ زپرتی رو بردیم کلی خوشحالی کردیم! الآن آرژانتین آرزوشه یه مساوی از ما بگیره!
آیدین: آره، هرچند تو همین جامجهانی قبلی که تو ایران بود شانس آوردیما. اگه سیدعلی رحمتی (پسر مهدی رحمتی) اون پنالتی رو از میلان پیکه (پسر جرارد پیکه) نمیگرفت الآن دوم شده بودیما!
حمید: نه بابا! نا سلامتی استقلالیهها!
آیدین: نه که باباش خیلی دروازهبان ...
بهزاد: میشه بحثتونو ببرین بیرون؟ شما بعدِ 70 سال خجالت نمیکشین هنوز بحث فوتبال میکنین؟ برین بیرون رو اعصابین.
حمید: اما هنوز نگفتی ژولیو سزار چه ربطی به این عددا داره!
بهزاد: نگفتم؟ معلومه که نگفتم. در آینده هم نخواهم گفت!
حمید: چیکار کنیم؟
آیدین: باید به زور متوسل شیم!
حمید: ول کن تورو خدا! کی حوصلهی دعوا داره!؟
آیدین: نمیدونی؟ خشنترین دختر روی زمین!
حمید: وااا! تو رو خدا پای پارمیدا رو وسط نکش! نمیخوای که سهممون یک پنجم بشه؟
آیدین: چاره چیه؟
حمید و آیدین از اتاق بهزاد خارج میشوند، به سمت بخش بانوان میروند. پشت در اتاق پارمیدا میرسند. تابلوی "خطر! لطفاً فاصله بگیرید" به وضوح حس میشود. حمید در میزند.
- کیه؟
- ما
- مسئله همینه. شما؟
- حمیدم. با آیدین.
- آیدین دیگه چه کوفتیه؟
- مگه نمیدونی!؟ آیدین! آیدین ِ خودمون!
- خودمون؟ ما که آیدین نداریم! 10 ساله که کارخونش بسته شده. از وقتی آمریکا رو تحریم کردیم دیگه شکلات نمیزنه. رفته تو کار ساخت سیستمعامل واسه عینکای هوشمند جی ال ایکس! آلزایمر روت اثر گذاشتهها!
- اون آیدین نه!!! آیدین همتی. یکطنز. یادت رفته؟
- چی!!!!!!؟؟؟؟؟؟
در را باز میکند. آیدین را میبیند. لبخند میزند. لبخندش محو میشود. در را میبندد. پشت در مینشیند.
- از دیدن ما خوشحال نشدی پارمیدا خانوم؟ چیزی شده؟
- ما با نامرداش کاری نداریم.
- نامرد؟ نامرد نمیبینم.
- پس بگو یه آینه واسه اتاقت بگیرن.
- کاری کردم که نباید میکردم؟
- عمم یکطنزو بست؟
آیدین هیچ نمیگوید. سالهاست از 26 تیر 1396 میگذرد. حمید را نگاه میکند. میرود.
حمید: چرا یادش آوردی؟
پارمیدا در را باز میکند
- مشکلش چیه؟
- نمیدونم، نمیخواد در موردِ وبلاگش صحبت کنه
- وبلاگش!؟ وبلاگِ اون؟ خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم. یکطنز یه وبلاگ بود واسهی همهی کسایی که میومدن توش. نه واسه جناب همتی(!). اون باید از همه اجازه میگرفت. نه اینکه با یه پست تمومش کنه. اصلاً تا حالا ازش پرسیدی چرا وبلاگو بسته؟
- نمیگه.
- تو پرسیدی و اون نگفت؟
- نه. نمیخوام بپرسم. بیخیال. برای کار مهمتری اومدم.
- مهمتر!؟
- مهمتر که نه، ولی مهمه. نیاز به زور داریم. بهزاد یه چیزی میدونه که نمیگه.
- چی میدونه؟ اینکه چرا یکطنزو بست؟
- نـــــــــه! اینکه اون اعداد روی نقشهی گنج چه معنی میده؟
- نقشه!؟ گنـــــج!!!؟
- اوه! آره آره.
- چی آره؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی.
- ما یه نقشه پیدا کردیم. احتمالاً نقشهی گنج. یه سری عدد داره ...
حمید برای پارمیدا توضیح میدهد. پارمیدا مشتاقانه گوش میکند. سپس پیشنهاد حمید برای شریک شدن را میشنود. لبخند میزند.
سه دقیقه بعد.
حمید و پارمیدا به سمت اتاق بهزاد میآیند.