کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۱۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

فطر آمده خوردنی فراوان بخورید
پیتزا و کباب و مرغ بریان بخوریـد
دزدانه اگر در رمضان می خوردید
شوال رسیده پس نمایان بخورید

 

  آ.ن: با تمام شدن ماه رمضان درهای رحمت خدا بسته خواهد شد. لای در نمونین!  

  ✔ میخوایم به مناسبت عید سعید فطر به کسانی که اسمشون سعید باشه جایزه بدیم!  

  ک.ف : با خوردن اگر حال تو جا می آید 
  خوش باش که ایام صفا می آید.  
  آماده به حمله باش در این شب عید 
  وقتی که صدای ربنا می آید  

  • آیدین

پسره 8 سالشه استاتوس گذاشته اگه بابام برام آیفون نخره شب خونه نمیرم !

من تو اون سن یه عینک شنا داشتم

وقتی میرفتم حموم تشتو آب میکردم با کله میرفتم توش و ساعت ها به شادی میزیستم!!



ک.ف : یه پتوی مستطیل شکل دارم بعضی وقتا از عرض میوفته رو پام اصابم خراب میشه هی باید Rotate ـش کنم !

  • حمیدرضا مرادی

هر وقت یکی یه جوک خیلی بیمزه براتون تعریف کرد الکی بلند بلند بخندین

وگرنه فکر میکنه متوجه نشدین جوکشو تکرار میکنه و بیشتر حالتونو بهم میزنه!!

  • حمیدرضا مرادی

هستن دخترایی که نگران پاک شدن آرایششون نیستن

چون آرایش ندارن...

هستن دخترایی که وقتی یه پسر. پولدار میبینن دلشون نمی لرزه

چون دلشون دله نه ژله...

هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسرا کف نمیکنن

چون اینا دخترن نه دلستر!

 

 

✔ مردم شهری که همه می لنگند، به کسی که راست راه می رود می خندند!

  • محمدرضا اکبری

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

  • آیدین

به مجرد خونه اجاره نمیدن

به مجرد مسکن مهر نمیفروشن

به مجرد وام ازدواج نمیدن

یه دفه به مجرد زن هم ندید هم خیال خودتونو راحت کنید هم خیال ما  !

 !

  • حمیدرضا مرادی

دقت کردین !؟

آدمایى که تو اتوبوس و مترو جاشونُ میدن به بقیه

اصرار عجیبى دارن بعد از بلند شدن به دوردستها نگاه کنن !

 


✔ در زندگی زخم های هست که با یه چسب زخم ساده خوب میشه، زیاد بزرگش نکنید!

  • محمدرضا اکبری

وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

 

>> امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. "با عشق، خدا"

 

امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم

 

پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.

 

مرد فقیر به امیلی گفت: "خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"

 

امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام"

 

مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

 

همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید"

 

وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

 

وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

 

امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ،

با عشق،

خدا.

  • آیدین

درباره سریال | آرشیو قسمت ها | نویسنده: آیدین همتی | با همکاری: حمیدرضا مرادی
 

آوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه آن را به بند اورده بود.

ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد.

شیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!! و در حالی که جامه ها را آتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند، مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟

شیخ گفت: نه حیف نان آن یک داستان دیگر است (خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!! و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند!

شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت: قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!

پس به پخمه ای رو کرد و گفت: احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟

پخمه گفت: آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که ... !

  • حمیدرضا مرادی

دیروز سر چهار راه یه نفر اومد گفت:عاغا عاغا گل نمیخوای؟
منم مثل فیلما دست کردم توجیبم مث چیز یه پنج تومنی دادم گفتم همشو بده
یارو گفت:ببخشید عاغا دونه ای چهارتومنهه!

 
  • حمیدرضا مرادی