یکی در باغ خود رفت، دزدی را دید پیازها را در کیسه ریخته بود. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و در کیسه ریخت؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.
«عبید زاکانی»
- ۳ دیدگاه
- ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۴