کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان دنباله دار طنز» ثبت شده است

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

- پس شاید این راه بهتری باشه.نظرت چیه؟

- ها؟

- نیم ساعته دارم حرف می زنما!حواست کجاست؟!!!یه تماس با کیانا بگیر ببینیم چیکار کنیم.

-گوشیم کو؟...آها...(گوشی از دستش می افتد)...اوووف..فکر کنم ترکید!

- حمید تو چته؟!اصلا تو باغ نیستی!

-...من میرم بیرون یه سری کارا دارم.خودت با کیانا تماس بگیر...شرمنده بهزاد.

-اشکالی نداره...مُوا...(صدای بسته شدن در)...ظب خودت باش!

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

صبح یه روز آفتابی،شایدم ابری،یا نیمه ابری!
[زنگ آیفون]
بهزاد:دوستان دستم پُره! جان من ایندفه یکی دیگه بره درو باز کنه!
کمند:کار خودته!
بهزاد:ینی خوشم میاد فداکاری و حس نوع دوستی تو این دفتر موج میزنه!!...بله؟
-پیک موتوری هستم. یه بسته براتون دارم. اگه میشه بیاین پایین.
جلوی در
بهزاد:سلام... اِ!! پسر تو اینجا چیکار میکنی؟!
-آروم!! بذار بریم بالا اونا رو هم غافلگیر کنم!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بهزاد:بیاین که یار بی وفا بازگشته!
علیرضا:بهزاد زده به سرت؟!... پویـــا؟!
کمند:پویــا؟؟
پویا:مگه جن دیدین؟! آره دیگه! پویا!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

- وای خدا! مردم از خستگی! بهار یه چایی بریز!
- مگه من آبدارچی ام؟! در ضمن "لطفا" رو نشنیدم!
- یعنی آدم گیر قوم مغول بیفته ولی کارش پیش این دخترا گیر نکنه! باشه! لطفا!
- حالا شد! ولی آقای سلطانی خودت میری واسه خودت چایی می ریزی چون من کلی کار دارم!
- خیلی ممنون! ببخشید زحمت دادیما!
- خواهش میکنم!!

(زنگ در)

بهزاد: در هم لابد من باید باز کنم!
بهار: پس چی!
بهزاد در را باز می کند! پرنیان وارد می شود.
پرنیان: سلام بچه ها! یه پیشنهاد دارم. کیانا هست؟
علیرضا: آره هست. تو اتاقشه داره خودشو میکشه یه تئوری ریاضی رو اثبات کنه!
پرنیان: پس نمیشه برم تو اتاقش؟
بهار: میخوای برو! ولی چک و اخم و برج زهرمار شدن های بعدش با خودت!

 

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

بهار ما گذشته شاید

بهار ما گذشته انگار

بهار ما گذشته شاید

گذشته ها گذشته انگار

نرو بمان

- به! بهار خانوم! چرا رفتی تو فاز دپرسی؟ نگران نباش! یا خودش میاد یا ایمیلش! ;)

- هعی! نگو رها! تو دلم آشوبه! جیم... روزی ده ساعت تمرین!

-جیم؟ اهل کدوم کشور هست؟

- چی میگی؟! جیم! همون باشگاه! هفته ی دیگه مسابقه انتخابی واسه این بازی های تنیس آسیاییه ... از همین الان نگران شدم! یعنی قبول میشم؟!

- امیدوارم! حالا اینا رو ولش ... ناهار داریم بهار جوووون؟!

- چیش! من میگم الان با حالت دِر دِر دِر دارم حرف می زنم بعد باید چیزی هم درست میکردم؟ آخه وقتی دوستت....

- باشه!!!! چرا خونت رو کثیف میکنی! الان زنگ میزنم غذا سفارش میدم!

- میگم رها! واسه من پیتزا پپرونی سفارش بده!

- یعنی ... سنگ پای قزوین هم نیست! شاید خودم درست کردم اصلا! حوصله غذاهای بیرون رو ندارم!

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

کولاک.قسمت سوم.

دومین مجله ی کولاک هم منتشر شد. واسش چه حرص هایی خوردیم و چه زجری هم سر طراحی جلدش کشیدیم. به هر حال استقبال خوب بود و همه از نتیجه ی کار راضی هستن. واقعا دارم به این پی می برم که "ما معمولا کولاک می کنیم! مخصوصا اگه آیدین نباشه!" اصلا همه دنیام رنگی رنگی شده! مطالب این شماره هم فوق العاده است.فقط یه چیزیه که ذهن منو مشغول کرده. یه سوال! اینکه چجوری میشه آد...

- چی داری می نویسی؟           

- هوم؟

- میگم چی داری می نویسی؟

- آها! خاطره!

- میشه بخونم؟ قصد فوضولی ندارما! فقط میخوام از نظر فنی و ادبی بررسیش کنم!

- نخیر آقا بهزاد!!! شما برو همون مطالب این هفته رو چک کن بفرستیم واسه چاپ!

- باهشه! ولی من فقط میخواستم دفترچه خاطراتت رو از نظر ادبی ...

- برو!!!

- بررسی کنم!

- میگم برو!!

- هــــــــی! باشه! ولی دوران هخامنشی مردم خاطرات رو از همه ی جنبه ها بررسی می کردن تا نوشتشون هیچ نقصی نداشته باشه!

- دهه! گیر دادیا!! اصلا من میخوام نوشتم افتضاح باشه!! تو بگو ببینم مطالب رو تا کجا چک کردی؟

- تقریبا همه رو! فقط چند قسمت مونده که اونم به لطف یزدان و بچه ها ... (بهزاد با نگاه چپ چپ روبرو می شود)

****************

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

تالار وحدت. 10 صبح روز شنبه. بعد از اجرای تئاتر "دیوانه"

- خب! خانم واثقی ما در خدمتیم!

کیانا: ترسوندی منو! کار که نداری پس میریم بیرون!

- بله!!!!
...

- سوار شو!

آیدین: منو کجا میخوای ببری؟ میخوای بدزدی؟ سوار نمیشم!!!

- آیدین یک کلمه دیگه حرف بزنی ...!

- چشم!

(20دقیقه بعد) ... در ترافیک ...

بعد از 30 دقیقه! ... دریاچه ی چیتگر

- خب! من میگم حالا که جای به این خوش آب و هوایی اومدیم یه بستنی هم واسه من بگیری! از 6 صبح تا حالا چیزی نخوردم!

- ...!

- خب! من میگم بستنی نمیخواد اصن! چه کاریه! می فرمودی!

- چه عجب! گوش کن آیدین! میدونی که مجله طراح جلد و صفحه آرا میخواد. منم که دیدم تو طراحیت بد نیست،

- بد نیست؟!!!

- خب! خوبه! دنبال یه کاری هم تو مجله می گشتی! نظرت؟

- باید فکر کنم

- چقدر؟

- نمیدونم! شاید سه هفته! ... شایدم!

- آیدین!!!!!!

- من فکرامو کردم! قبوله

- خوبه! بچه ها تقریبا مطالب رو جمع آوری کردن. تا امشب همه رو چک میکنم واست می فرستم! کی میتونی کارو تحویل بدی؟

- من هنوز راجب دستمزدم حرف نزدم!

- خب! من یادم رفت بگم! سپیده هم طراح خوبیه! تو فکر اونم بودم! پس شاید طراحی رو به اون دادم!

- اِ! ... مگه اون نویسنده نیست؟

- اگه طراح پیدا نکردم بهش میگم طراحی رو هم خودش انجام بده

- من هویجم؟! خودم هستم!!! اصلا نمیخواد به اون بگی!

- فکر کردم میخواستی راجب دستمزدت صحبت کنی!!

- دستمزد چیه!؟ از الان منو طراح مجله ی کولاک بدون!! دو روزه هم کارو تحویل میدم!

****

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

دانشگاه تهران،سال 1400

- آقای همتی! اون هندزفری رو از گوشت در بیار! غلطگیر رو هم بذار تو کیفت! خجالت داره! شماها دانشجوهای این مملکتین! بعد هنوز مث بچه دبیرستانی ها ...

- استاد داشتم فرضیات مونش در بعد هشتم رو بررسی می کردم. حواسم نبود با غلط گیر روی میز نوشتم

- میشه این فرضیات رو ببینم؟.....بله!!! چه لوگویی هم داره این فرضیه!! آرم آدیداس! ... (استاد خشمناک* می شود) ... همتی! دو راه داری! یا این واحد رو حذف میکنی! یا فرضیات مونش در بعد هشتم رو تا پایان ترم واسم میاری!

****

بعد از کلاس:

کمند: خاک بر سرت! تو هنوز با غلطگیر نقاشی میکشی؟

- چیه مگه؟ همین شماهایین که ذوق و استعداد هنری رو کور میکنین دیگه!!! این دختره کو؟؟

- دختره کیه دیگه؟؟

- کیانا! من هی میگم تو مجله به من یه کار بده میگه نه! از بس این لجوج و خودسره

(یه جزوه به کله ی آیدین اصابت کرد!)

- آی!!!!!!!!!!!!!!

- کی لجوج و خودسره؟؟ کمند جون من از تو می پرسم! تو سردبیر یه مجله بودی، ویراستاریش رو به آیدین همتی می دادی؟؟؟؟

کمند: آیدین تو میخوای ویراستار مجله کولاک بشی؟؟؟ نهههههههههه! عموجون "کولاک" رو با کدوم ک می نویسن؟!

کیانا: همینو بگو! خب…کمند بریم دفتر مجله که دیرمون شده! به بچه ها هم زنگ بزن بگو بیان میخوام "مقدمه"رو براشون بخونم

آیدین: تکلیف منو مشخص نکردینا

 

کیانا و کمند نگاه شریفی به او انداختند که ز ازل تا به ابد کام فرو گرفت!

 

  • آیدین

دانشگاه تهران، سال 1400 ...

داستان "کولاک" نوشته ی سپیده پارسا اینگونه آغاز می شود.

داستان در رابطه با هفته نامه ای ست به نام "کولاک" با تحریریه ای جالب!

این داستان به اتفاقات درون این هفته نامه اشاره دارد. گاه طنز، گاه غیر طنز.

 

رویدادهای این داستان کاملاً ساخته ی ذهن نویسنده ی آن است و امیدواریم توهین به هیچ شخص و گروهی گماشته نشود.

 

قسمت اول کولاک، پنجشنبه، ساعت 17، همین وبلاگ.
 


سخن نویسنده:

با سلام و درود فراوان خدمت همه ی یک طنزی ها، چون میدونم آیدین به مقدار بسی زیاد، پیاز داغ قضیه رو اضافه کره و اگه الان نرم سر اصل مطلب گرزهای گران را به سویم پرتاب خواهید کرد، زودتر ماجرا را می گویم.

با اینکه ایراد گرفتن های زیاد بنده از داستان خانه سالمندان و غر زدن های این جانب از تاخیر های بسیار، بنده را مکلف به نوشت داستانی نمودند تا این وظیفه ی خطیر را درک نمایم. باشد که کمتر فغان کنم!

عارض شوم که نام برده در دوران طفولیت خود داستان های بسیاری را نوشته و بنابراین تمام داستان ها را in-time تحویل داده و آخر هم به نتیجه ای نرسیده که چرا خانه سالمندان دو ماه در میان منتشر می شد.

و در آخر اینکه کولاک تنها تراوشاتی است از ذهن مغشوش نویسنده که امیدوارم کم و کاستی آن را به بزرگی خودتان (به جز کمند) ببخشید. نقطه.


  • آیدین

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

----------------

 

آیدین در چمدان را باز می کند!

پارمیدا: اِ! لپ تاپه!!! خخخخخ! ما رو بگو فک میکردیم سکه طلا توشه!

کیانا: دیوونه بوده لپ تاپو با این همه تشکیلات گذاشتن تو زمین!!!

مهتاج: ای بابا! مثه اینکه سرکاریم.

حمید: لپ تاپه!!! آیدین!!! درسته!؟

آیدین: درسته. این لپ تاپ منه. خیلی دوسش داشتم.

حمید: بچه ها رمز کمی تا قسمتی طنز این توئه!!!! ینی ... بذارین از اول بگم. کمی تا قسمتی طنز یه کد ورود داره که بتونیم بازش کنیم. اون کد الان تو همین لپ تاپه!

پارمیدا: چی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب روشنش کنین دیگه!!!

نگار: ببین اصلاً شارژ داره!؟

علیرضا: شارژ که چیزی نیست. ببین کار می کنه؟

آیدین: نمیشه

همه: چرا!!؟؟؟

آیدین: لپ تاپ واسه ورود نیاز به رمز داره! خودِ رمز لپ تاپو یادم نمیاد.

مهتاج: ینی چی یادت نمیاد!؟ تو ، حمید ، نگار ، نمیتونین بازش کنین!!!؟؟؟

آیدین: ویندوز 8 خیلی سخته. چیزی ازش یادم نمیاد!

  • آیدین

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

----------------

 

کیانا در میزند.

- بعله؟

- کیانام. باز کنید سریــــــــــــــــــــع!

بهزاد در را باز می کند.

- چرا عجله داری؟

- کو؟

- چی؟

- گنج! یعنی نقشه! نقشه کو؟

- اونا.

- وااااا!!! چه خفن! این عددا چیَن؟! اِ! آقا این رمز سزاره!

- میدونیم :|

آیدین: ببین، ما رمزگشایی کردیم. به یه سری جمله ی نامربوط رسیدیم.

مهتاج: ما نه! من رمزگشایی کردم و به یه سری جمله ی نامربوط رسیدم!

کیانا: خب! جمله ها کجان؟

آیدین: بفرما.

کیانا به دقت جمله ها را می خواند.

- خب چرا شروع به کندن نمی کنین!؟

  - کجارو دقیقا؟

- همین زیر درختو دیگه!

  - فهمیدی؟!!

- واضحه که!!!!

  - کدوم درخت؟

- درخت قدیمیه

  - اینجا 6تا درخت قدیمیه.

- ببینید. امشب که حسش نیست. فردا شب ساعت یک، یک و نیم همه بیاین همینجا. باشه؟

همه خداحافظی می کنند و متفرق می شوند.

 

  • آیدین