خانه سالمندان - قسمت نهم (پایانی)
----------------
آیدین در چمدان را باز می کند!
پارمیدا: اِ! لپ تاپه!!! خخخخخ! ما رو بگو فک میکردیم سکه طلا توشه!
کیانا: دیوونه بوده لپ تاپو با این همه تشکیلات گذاشتن تو زمین!!!
مهتاج: ای بابا! مثه اینکه سرکاریم.
حمید: لپ تاپه!!! آیدین!!! درسته!؟
آیدین: درسته. این لپ تاپ منه. خیلی دوسش داشتم.
حمید: بچه ها رمز کمی تا قسمتی طنز این توئه!!!! ینی ... بذارین از اول بگم. کمی تا قسمتی طنز یه کد ورود داره که بتونیم بازش کنیم. اون کد الان تو همین لپ تاپه!
پارمیدا: چی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب روشنش کنین دیگه!!!
نگار: ببین اصلاً شارژ داره!؟
علیرضا: شارژ که چیزی نیست. ببین کار می کنه؟
آیدین: نمیشه
همه: چرا!!؟؟؟
آیدین: لپ تاپ واسه ورود نیاز به رمز داره! خودِ رمز لپ تاپو یادم نمیاد.
مهتاج: ینی چی یادت نمیاد!؟ تو ، حمید ، نگار ، نمیتونین بازش کنین!!!؟؟؟
آیدین: ویندوز 8 خیلی سخته. چیزی ازش یادم نمیاد!
کیانا: می تونین، حرف نباشه. از حالا شروع کن. یه ساعت و نیم وقت داریم.
آیدین: آیدین سیستم را روشن می کند. حمید و آیدین غرق در سیستم و مشغول تلاش بی وقفه برای ورود به ویندوز و باز کردن وبلاگی که شاید حالا از همه چیز مهمتر باشد.
پارمیدا ناراحت، مهتاج نگران، کیانا بی قرار، نگار در حال فکر کردن و علیرضا تمام اطلاعات را روی یک برگه می نویسد. حمید راه های مختلف را امتحان می کند و آیدین در حال جستجو برای راهی برای بک آپ گرفتن از هارد.
بالاخره تفکرات نگار نتیجه می دهد.
نگار: آقا یه سوال!!! کی اینو قایم کرده اصن!!!!!؟؟؟
آیدین: محمد، وبلاگو که بستم لپ تاپمو عوض کردم، اینو دادم محمد، واسه کارش نیاز داشت.
نگار: خب به نظرتون پسوردو عوض نکرده؟
حمید: چی گذاشته!؟
نگار: چه میدونم! حتما به وبلاگ مربوطه دیگه!!! احتمالا وقتی نقشه رو درست کرده فکر اینجا ها رو هم کرده.
علیرضا: آقا بزن 1tanz شاید شد!
آیدین امتحان می کند.
- نه. نشد.
مهتاج: بزن 1tanz.blog.ir
آیدین رمز را وارد می کند. در کمال ناباوری لپ تاپ روشن می شود!
- باز شد!!! باورتون میشه!!؟ باز شد!!!
حمید: برو ببین فایل سر جاشه.
آیدین: صبر کن ... آره!!! اینا! اینم از پسوورد!!
پارمیدا: جاان!؟ مگه چند کَرکتره!؟
آیدین: سی و هشت تا! بالاخره باید امنیت داشته باشه دیگه.
حمید: بریم وبلاگو باز کنیم.
آیدین: نه.
پارمیدا: چی!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
آیدین: نه نه! منظورم اینه که امشب نه. فردا شب یه جشن می گیریم و وبلاگو باز می کنیم! اینطوری قشنگ تره!
مهتاج: اولین پستو کی می نویسه؟
آیدین: معلومه! کیانا!
کیانا: چرا من!؟
آیدین: چون تو فتوسنتز می کنی. احترامت واجبه!
کیانا: کوفت! مرگ!!!
[صدای خنده] [چیزی که آرزوی آیدین بود] [آیدین بیشتر از همه، خندان است]
- بعد از آن شب همه ی یک طنزی ها بی وقفه مواظب وبلاگشان بودند.
- وبلاگ دوباره رونق گرفت و به دوران اوجش بازگشت.
- شب بعد آیدین یک قالب جدید کد نویسی کرد، نگار گرافیکش را تمام کرد و وبلاگ لباسی نو پوشید و از هر نظر، نو شد!
- یک سال از آن شب گذشت که با اصرار مهتاج خانم طاعتی، مدیرمسئول خانه سالمندان یک اتاق کامپیوتر افتتاح کرد!
- قصه تمام نشد. در واقع این آغازی نو بود برای وبلاگی کوچک، اما دوست داشتنی، که شاید در 28 مرداد 1390 که تاسیس شد. خودِ آیدین هم نمی دانست اینقدر با ارزش است. این بود داستان خانه سالمندان، حقیقتاً خانه ی همیشگی ما فراموش نمی شود. خانه ای در آن کمی خندیدیم، قسمتی از شادی هایمان را در آن گذراندیم. تا به همه نشان دهیم، معنای واقعی ِ طنز را.