شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۳ ب.ظ | کمند سلیمانی
شما به چشم زدن اعتقاد دارین؟ یا حتی به چشم شور؟
با این موضوعی که من تعریف می کنم فکر کنم دیگه اعتقاد پیدا کنین!
احساس میکنم خیلی چشمم شوره!
***
با بچههای یکطنز بعد از دانشگاه رفتیم دفتر مجلهی کولاک
از اینکه این همه بد یمن بودم خیلی ناراحت بودم.
بیرون در منتظر سپیده بودیم و قبل از اینکه اون بیاد به بچهها گفتم که چه اتفاقاتی تو این مدت برام افتاده و من حس میکنم که خیلی بد یمن شدم.
رها- نه عزیزم، این چه حرفی، شاید یکی دو تا بدشانسی آورده باشی اما نگاه کن، واسه ما که اتفاقی نیوفتاده
آیدین- نهههههه، از کمند فاصله بگیرین، به چشاش زل نزنین و گرنه به سنگ تبدیل میشین، فرار کنیــــــــــــــــن!
و دستش رو به علامت ترس گرفت جلو صورتش!
کیانا مثل همیشه جزوش رو به کله آیدین کوبید و گفت: ساکت شو بینم، همش جو میده! کمند جون بابا این چه فکریه!
بهزاد- رومیان باستان، هر وقت همچین کسی رو میدین اون رو به مدت یک هفته در معبد زئوس بزرگ زندانی می کردن تا اون در این مدت از خدایان طلب بخشش کنه و خدایان اون رو ببخشن و پاکش کنن از این بلای بزرگ!
و هنگامی که بهزاد به قیافه ی ماتم زده ی بچه ها نگاه کرد فهمید که اگه یک کلمه ی دیگه در این مورد حرف بزنه اونا حتما یک چسب بسته بندی جعبه های پست به دهان او میزنند تا دیگر از این حرفا نزنه!
کمند- می گم رها ، عجب مانتوی قشنگی پوشیدی
و در همین هنگام ماشینی از روی چاله آب گلِ روبروی رها رد شد و آبِ گلی را بر مانتوی تازه ی اون ریخت!
کمند-دیدین گفتم چشمم شوره! :(
آیدین-من که گفتم ازش فاصله بگیرین. ما که رفتیم،خدافظ.
و دستش رو تکون داد که بره،اما پارمیدا که تمام این مدت سکوت اختیار کرده بود و چیزی نگفته بود کیفش رو کشید و گفت:
یکبار دیگه از این حرکت ها انجام بدی آیدین...
-باشه باشه فهمیدم!وگرنه همچین بلایی سرم میاری که دیگه کلا نتونم هیچکیو ببینم!
-آفرین پسر خوب!
در همین هنگام سپیده اومد و همه وارد دفتر مجله شدن.
کمند- می گم آیدین، ماشالله موهات کمتر که نمی شه هیچ روز به روز به حجمش افزوده می شه!
آیدین-هه!مرسی!اما تا جایی که میشه،لطف کن از من تعریف نکنی!
کیانا باز هم با جزوه ضربه ای به سر او میزند:آیدیـــــــــــــــــــن!
آیدین-ببین کیانا،میگم اگه توسط کمند کچل نشم ،مطمئنن از دست تو ضربه مغزیو میشم!
***
دانشگاه
رها-اوه نه!
سپیده-ببین کمند،اصلن به حرفاشون توجه نکنا
بله بازم این سه دیوونه!دخترای بدجنس دانشگاه، سردستشون نیلوفر و دو تا دوست خلش، مریم و هستی!
نیلوفر-وای بچه ها سریع از این منطقه دور شین دختر بدشانسه برامون بدشانسی میاره!
و با دوستاش خندیدن و رفتن
علیرضا(علی ای ای12)-دژاوو
کمند-حالا تو خواب دیگه ای نداشتی ببینی؟حتما باید صحنه ی مسخره شدن من توسط اونا رو ببینی؟
علیرضا-خب مگه دست منه خوابمو چوز کنم؟
نیلوفر و گروهش بخاطر اینکه توسط کمند رد صلاحیت از عضویت در مجله ی کولاک شده بودن از همون موقع باهاش دشمن شدن!
***
فردای اون روز برای ویرایش های آخریه همه دوباره به دستور کیانا توی دفتر جمع شدیم
حمید-پس چرا این آیدین نمیاد؟
سپیده-نمی دونم،به کسی خبر نداده!
آیدین وارد میشود.
بهار-اون کلاه چیه رو سرت؟برش دار ببینم!
و کلاه رو از روی سرش بر می داره
همه سکوت اختیار کردند و علیرضا سوتی با ریتم واو زد!
آیدین-چیه بابا کچل ندیدن؟خب به لطف تعریفای مهندس کمند دیروز متوجه شدم مو خوره گرفتم!رفتم آرایشگاه،طرف گفت خیلی وضعت داغونه،موهامواز ته تراشید :|
کمند-من،واقعا معذرت می خوام!
و با حالت زاری از دفتر بیرون اومد رفت خونه و تا دو روز حتی دانشگاه هم نرفت و از اونجایی که کمند و سپیده توی یک خونه زندگی می کنن حتی از اتاقشم بیرون نیومد !
***
سپیده-کمنـــــــــــــــــــد، پاشو بیا بیرون بچه ها اومدن تورو ببینن!
کمند-نوچ نمیام!
سپیده در رو وا کرد – خب خل مشنگ جان ،حداقل می خواستی خودتو این تو حبس کنی در رو قفل می کردی!پاشو بیا بیرون
کمند-نع!
سپیده-چرا،میای!تا 3 دقیقه دیگه تو سالن باش!
3دقیقه بعد همه در سالن
بهزاد-ببین توی این چند روز من مطالعاتم رو تکمیل کردم تو میری توی معبد خدایانی که دوستم توی یکی از صحرا های اطراف دبی پیدا کرده سه روز می مونی و بعد از اینکه اومدی بیرون به اولین نفری که دست بزنی بدشانسیت به اون منتقل میشه!
کمند-بس کن بهزاد آخه واقعا به این چیزا اعتقاد داری؟
بهزاد-حاضری این کارو امتحان کنی یا اینکه تا آخر عمر بدشانس بمونی؟
کمند-به فرض قبول!اما من که تنهایی میمیرم اون تو سه روز بمونم!
بهزاد-بابا کجای کاری الان اونجا رو برق کشیم کردن آب وهمه چیم داره یه مودم جیبی ببری با خودت راحت به نت وصل میشی!
بهار-پس راهی شدی!
***
و کمند بعد از سه روز به اصطلاح طلب بخشش کردن از خدایان بر میگرده و همون روز میره دانشگاه
-حالا دلم میاد به کی دست بزنم و بدشانسیو منتقل کنم؟
کمند زد رو شونه ی نیلوفر- چطوری نیلوفر جان؟
نیلوفر-وای،بهتره برم لباسمو عوض کنم وگرنه کل روز بدشانسی میارم!
-شاید بهتر باشه این کارو کنی،شاید جواب داد >: )
بعد از دانشگاه نیلوفر و گروهش در یکی از خیابان های تهران
-بچه ها اون یارو رو نگاه،چقدر حرفه ای از داربستا بالا میره!هر کی دیگه جاش بود میوفتاد!
و در همون لحظه فرد بدبخت از داربست سقوط کرد و در سطل زباله فرود آمد!
و این بود پایان بدبختی کمند!