کولاک - قسمت سوم
کولاک.قسمت سوم.
دومین مجله ی کولاک هم منتشر شد. واسش چه حرص هایی خوردیم و چه زجری هم سر طراحی جلدش کشیدیم. به هر حال استقبال خوب بود و همه از نتیجه ی کار راضی هستن. واقعا دارم به این پی می برم که "ما معمولا کولاک می کنیم! مخصوصا اگه آیدین نباشه!" اصلا همه دنیام رنگی رنگی شده! مطالب این شماره هم فوق العاده است.فقط یه چیزیه که ذهن منو مشغول کرده. یه سوال! اینکه چجوری میشه آد...
- چی داری می نویسی؟
- هوم؟
- میگم چی داری می نویسی؟
- آها! خاطره!
- میشه بخونم؟ قصد فوضولی ندارما! فقط میخوام از نظر فنی و ادبی بررسیش کنم!
- نخیر آقا بهزاد!!! شما برو همون مطالب این هفته رو چک کن بفرستیم واسه چاپ!
- باهشه! ولی من فقط میخواستم دفترچه خاطراتت رو از نظر ادبی ...
- برو!!!
- بررسی کنم!
- میگم برو!!
- هــــــــی! باشه! ولی دوران هخامنشی مردم خاطرات رو از همه ی جنبه ها بررسی می کردن تا نوشتشون هیچ نقصی نداشته باشه!
- دهه! گیر دادیا!! اصلا من میخوام نوشتم افتضاح باشه!! تو بگو ببینم مطالب رو تا کجا چک کردی؟
- تقریبا همه رو! فقط چند قسمت مونده که اونم به لطف یزدان و بچه ها ... (بهزاد با نگاه چپ چپ روبرو می شود)
****************
10 دقیقه بعد
- راستی پارمیدا! این موضوع کارتون های قدیمی چیه؟ خیلی افتضاحه! با این کارتونای 4بعدی که هر روز تو تلویزیون پخش میشه، دیگه کسی کارتون 2بعدی نمی بینه که! به نظرم موضوع خوبی نیست!
- اونو کمند نوشته! الانا باید پیداش بشه! به خودش بگو!
5 دقیقه بعد
کمند: سلام!
بهزاد: این چیه تو نوشتی؟!
کمند: باز این بهزاد شروع کرد به ایراد گرفتن! باز چیش بده؟ متنش؟ عکسا؟ یا موضوع؟ ای خدا!! یا اینو بکش ... یا بازم اینو بکش!!
بهزاد: بعله! با سپاس فراوان! ایندفه دیگه الکی ایراد نمی گیرم! واقعا موضوع کارتونای دهه 70 زیاد جالب نیست. قرار نیست چون ما دهه هفتادی هستیم بقیه هم از این مطلب خوششون بیاد! باید یه موضوع خاص باشه. یا حداقل جذاب، یا یه چیزی که تو این سال ها رنگ باخته!
کمند: حالا میشه بعد از اینهمه فک زدن بگی موضوع چی باشه؟
پارمیدا: خانه سالمندان!
کمند و بهزاد: ها؟؟؟
پارمیدا: آره! خانه سالمندان! میریم پیش این مامان بزرگا و بابابزرگای عزیز و ازشون میخوایم که خاطره های جالبشون رو تعریف کنن. قطعا یه چیزایی یادشونه
بهزاد: بدم نیست
ساعت 3 بعد از ظهر
کیانا: جالبه! کسی آشنا داره؟
حمید: بابای یکی از دوستای من مدیر یه خانه سالمندان توی شمیرانه. فکرکنم باهامون همکاری کنن
کیانا: اگه بشه که عالیه! اگه قبول کردن واسه همین امشب باهاشون قرار بذار. راستی بچه ها ... کسی به این آیدین چیزی نمیگه ها!! میاد جلو دست و پا نمیذاره کار پیش بره
****************
خانه آتیه سبز امید. شمیران
سپیده: جای پارک هم که پیدا نمیشه! کمند یه جا دیدی بگو پارک کنم!
کمند: یکم جلوتر سمت چپ یه جای خالی هست
سپیده: اه! این کیه ماشینشو اینقد بد گذاشته آخه! مردم چقدر بی ملاحظه ان!
سپیده: کیانا جون ببین از پشت چقدر راهم بازه پارک کنم؟ ... کیانا؟!!!!!
کیانا: .....ا...کی... به آیدین گفت بیاد؟
سپیده و کمند با هم به طرف ماشین پارک شده برگشتند.
آیدین از توی ماشین براشون دست تکون داد. و از ماشین بیرون آمد
- سلام بچه ها!
کمند: کوفت و سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟
- اولا تیکه کلام منو به کار نبر! دوما؛ خب اومدم خونه علیرضا. با هم یه پروژه دانشگاهی داریم. شما اینجا چیکار میکنین؟
سپیده: ما اومدیم خانه سا...
بهار: اومدیم خونه سارا اینا!
آیدین: با دوربین؟
کیانا: جشن تولدشه. دوربین آوردیم عکس هم بگیریم.
آیدین: خب خوش بگذره! نمیشد حالا ما هم دعوت بودیم؟!
کمند: حالا که خوشبختانه سارا عقلش رسیده تو جشن رو خراب می کنی دعوتت نکرد!
(گوشی آیدین زنگ خورد)
آیدین: سلام.. خوبی؟ ... کجا؟ .. باشه! نه من بهشون میگم! خداحافظ!
رها: خب ما رفتیم!
آیدین: سارا بود! گفت جمعه تولدشه میخواد تو پارک جشن بگیره. میخواست به شما هم زنگ بزنه من گفتم بهتون میگم! خب خانوما! ... کجا داشتین میرفتین؟
کمند: به خشک شانس! سپیده .. میگم این سارا دوست توئه نه؟
سپیده: به حسابش میرسم!
کیانا: خانه سالمندان!!!!!!! امیدورام تصمیم نداشته باشی با ما بیای!
آیدین: خب! من یه سر میرم خونه علیرضا فلش رو ازش میگیرم، باهاتون میام که تنها نباشین
کمند: خوب شد گفتیا! اصلا ما 5نفر خیلی داشتیم احساس تنهایی میکردیم!
آیدین: یه مرد همراهتون باشه بهتره!
کیانا: هه! خیلی بامزه بود! (یکهو جدی می شود) ما میریم تو! نیومدی که چه بهتر! ولی اگه اومدی یه گوشه می شینی! حرف هم نمیزنی! درضمن
به حمید هم بگو زودتر خودشو برسونه!
آیدین: به روی چشم!
****************
- آره! اون زمان ها همه یادشون بود پدر و مادرا چه حق بزرگی به گردنشون دارن! رو چشممون جا داشتن. گرچه نگهداری ازشون سخت بود. اما همه با دل و جون هواشونو داشتن. این روزا زندگی ماشینی همه چیزو به هم ریخته. نه گذشت مونده.. نه یه ارزش و احترامی
فقط خاطرات خوش دوران جوانیه که به یاد آدم میاد و الانم واستون تعریف کردم. امیدورم شما جوونا از زندگیتون بیشترین بهره رو ببرین و این پیرهای فکستنی رو هم فراموش نکنین.
****************
در راه برگشت
- حمید! به نظرت ممکنه یه روز ما هم مجبور بشیم بریم خانه سالمندان؟
- نمیدونم! شاید!
- وای! مثلا فرض کن روز تولدته و بچه هات میذارنت خانه سالمندان! تصورش هم وحشتناکه!
- آیدین تو هم چه فکرایی میکنیا! ... ولی! خداکنه حداقل اون موقع هم باهم باشیم! اون جوری واست یه جشن تولد حسابی میگیریم! حالا فعلا نرو تو فاز دپرسی که حوصلت رو ندارما!
- حداقل آدم یه نقشه ی گنجی چیزی پیدا کنه حوصلش سر نره!
- آخه تو پیر بشی حوصله ی ماجراجویی داری؟؟ تو برو دعا کن رفتی خونه سالمندان پارمیدا اونجا نباشه!!!!!!!
- هه!باشه هم لابد یه تابلو به در اتاقش میزنه: خطر! وارد نشوید!
- والا! بعید هم نیست! خب! فکر و خیالات بسه! دیگه رسیدیم!
****************
یه چیزیه که ذهن منو مشغول کرده..یه سوال!..اونم اینکه چرا آدما باید عزیزترین هاشون رو بدن دست یه سری آدم ناشناس که از اونا مراقبت کنن!
یه چیزایی...
رنگ باخته
پارمیدا مهرخواه | 28 فروردین 1400
بهزاد: ولی میگم بچه ها این گزارش هم زیاد جالب نشدا!
کمند: بهزاد!!!!!!!!!!