کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان دنباله دار طنز» ثبت شده است

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

----------------

 

پارمیدا و حمید از دور به سمت در اتاق بهزاد می آیند.
بهزاد در گشت و گذار بین کتاب هایش، که صدای در می آید.
- بله؟
- منم، با حمید اومدم. اگه مردی درو باز کن.
- این همه خشونت برای چیه؟
- چرا نمیگی اون رمزا واسه چیه؟ چرا حرص میدی؟ چرا اذیت میکنی؟ جرئت داری باز کن.
- بیاین تو بگم بهتون.
در را باز میکند. پارمیدا چوب دستی اش را غلاف میکند. وارد اتاق می شوند.

 
- خب، داشتم میگفتم. ژولیو سزار
- دروازه بان سابق برزیل.
- نه! این فرق داره. امپراطور روم باستان.
- جان!؟ گنج ِ اونه!!!؟
- نه حمید! چرا جوگیر میشی!؟ سزار یه سیستم رمزنگاری ابداع کرده بود. به نظر همونه. هرچی گشتم کتابشو پیدا نکردم. ولی یادمه مهتاج رمزگشاییشو بلد بود. کسی اعصاب غر غر داره!؟
حمید: مجبوریم. بریم اتاق مهتاج. من میرم آیدینو بیارم.
پارمیدا: خودم میارمش.
- با خشونت؟
- نه بابا! اون جون نداره بزنمش که!
 

  • آیدین

ک.ف :چون معمولا وقتی بین قسمت های یه سریال فاصله میفته اولش آنچه گذشت میذارن منم گفتم این کارو بکنم!!!

 

انتهای تابستان 1445 بود که پسر و عروس آیدین ، اونو به خانه سالمندان آوردند و آیدینم که خیلی ازین بابت ناراحت بود متوجه شد که در آنجا غریب نیست و دوستان یک طنزی هم در آنجایند و شاید می توان گفت تنها دلخوشی او در آن زمان نیز همین بود اما بازم از اینکه دوستانش را در طی این سال ها فراموش کرده بود خودش را ملامت میکرد!

آیدین در حال کنار اومدن با دنیای جدیدش بود که ناگهان در حیاط اونم در میان انبوهی از کاغذ های باطله ، یک کاغذ قدیمی را که توجه اش را جلب کرده بود برداشت و ....


  • حمیدرضا مرادی

قسمت اول

قسمت دوم

----------------

بعد از کمی تا قسمتی استراحت در حیاط ، به اتاقش برگشت ، ولی یک آن چشمش به چیزی افتاد ...

حمید داشت با لپ تاپ کار می کرد.

- «ای نامرد! سیستم داشتی و به ما نگفتی!؟»

- «مگه تو نداری؟»

- «نه بابا! مال من خراب شد، به پسرمم میگفتم واسم بگیر میگفت الآن پول نداره اجاره خونشو بده، چه برسه به اینکه 25میلیون بده واسه من لپ تاپ بگیره!»

با هم نشستند و غرق شدند در دنیای اینترنت. خاطره ها را مرور می کردند و راستی، چقدر خاطره ...!

آیدین نگاهی به کمی تا قسمتی طنزش انداخت.

بازدید امروز: 1 نفر

بازدید دیروز: 0 نفر

آخرین پست: 29 تیر 1396 ، خداحافظ همه.

اشک از چشم هردوشان سرازیر شد. چه کسی فکر می کرد روزی عزیز دردانه ی آیدین به آن حال و روز بیافتد.

با هم به حیاط رفتند تا کمی حال و هوایشان عوض شود.

کمی قدم زدند ، آرام شدند. حمید روی نیمکت نشست.

آیدین بازهم به زندگی اش فکر می کرد ، به پسرش ، به عروسش ، کـ تنهایش گذاشتند. بغض را حتی می شد از آهنگ قدم زدنش فهمید.

وقتی کمی آرام شد، متوجه شد خیلی از نیمکت دور شده است.

برای اینکه سریع تر به اتاقش برود از راه حیاط پشتی رفت.

با قدم های آهسته به سمت پشت ساختمان می رفت کـ ناگهان متوجه چیزی شد.

زیر چراغ برق کلی کاغذ باطله ریخته بود. اما یک کاغذ قدیمی ، کهنه و نیم سوخته جلب توجه می کرد.

کاغذ کهنه را برداشت.

چیزی کـ می دید را باور نمی کرد.

- «نکنه نقشه گنجه!!!»

- «اِ آره! نقشه گنجه!»

- «حتماً سرکاریه»

- «ولی اگه نباشه چی!»

- «اِ! اینکه آدرس همینجاست» «نقشه همینجاست!»

- «واای! اگه حمید بفهمه از خوشحالی ذوق مرگ میشه!!»

  • آیدین

قسمت اول

----------------

آیدین ، به دوستان ، اتاق ، پنجره و خورشیدی کـ به شدت می درخشید نگاه کرد و پس از مدتی رفت تا اتاق خودش را ببیند.


اتاق ها دو نفره بود ، مردها در یک ساختمان و زن ها در یک ساختمان دیگر بودند، سالن غذا خوری ، سالن اصلی برای استراحت و تفریح سالمندان ، و یک حیاط بزرگ ...

حمید تنها بود ، آیدین نیز [به قول کیانا!] !

با اصرار حمید ، آیدین به اتاق حمید منتقل شد.

تخت آیدین کنار پنجره بود ، به قول حمید «پنجره مونس خوبیه ، خوبیش اینه کـ هر چی درد و دل کنی گوش میکنه و اصلا" غر نمیزنه!»

آیدین به پنجره نگاه کرد ، دنیایی کـ دیگر در آن از فعل مستقبل استفاده نمیشد ، همه ی فعل ها ماضی بعید بودند.

فک میکرد ، نه به اینکه چرا او باید اینجا می بود و چرا پسرش او را به خانه سالمندان آورده بود ، به این فکر میکرد کـ چرا چنین مدت طولانی ای را از دوستانش غافل بوده.

... و خوشحال بود کـ خانه سالمندان برایش جای غریبی نیست ، خانه سالمندانی پر از آشنا.

تا به خودش آمد ، شب شده بود ، خورشید دیگر نمی درخشید.

سرش را برگرداند ، حمید را دید با لبخندی بر لب و اشک های بر گونه هاش. نمیدانست کدام را باور کند.
علت را پرسید.

  • آیدین

ساعت 3 بعد از ظهر، خورشید به شدت می درخشید، از خیابان های شلوغ گذر می کردند و به سمت مقصدی کـ دوستش نداشت حرکت. در خیابان ماشین عروسی به چشم می خورد کـ در حال صرف فعل «دیدن» به وسیله ی بوق خود بود!

امروز ، انتهای شهریور سال 1445 است و مسلما" انتظار نداشت کـ خانواده اش روز تولدش را فراموش کنند ، اما انتظار این کـ او را درست در همین روز به خانه ی سالمندان انتقال دهند هم نمیرفت!

آیدین چشم دوخته بود به شیشه ی اتوموبیل (کـ بعد ها متوجه شد شیشه پایین بوده!) و به گذشته ی پر فراز و نشیب خود فکر می کرد. به زندگی ، به تئاتر ، به کمی تا قسمتی طنز ، کـ زمانی تمام (البته تمام ِ تمام هم نه! حدود 70 درصد) زندگی اش بود.

در آن یک ساعتی کـ در ماشین بود ، تمام زندگی اش از جلوی چشمش عبور کرد.

یادش بخیر.

  • آیدین