خانه ی سالمندان - قسمت هفتم
----------------
پارمیدا و حمید از دور به سمت در اتاق بهزاد می آیند.
بهزاد در گشت و گذار بین کتاب هایش، که صدای در می آید.
- بله؟
- منم، با حمید اومدم. اگه مردی درو باز کن.
- این همه خشونت برای چیه؟
- چرا نمیگی اون رمزا واسه چیه؟ چرا حرص میدی؟ چرا اذیت میکنی؟ جرئت داری باز کن.
- بیاین تو بگم بهتون.
در را باز میکند. پارمیدا چوب دستی اش را غلاف میکند. وارد اتاق می شوند.
- خب، داشتم میگفتم. ژولیو سزار
- دروازه بان سابق برزیل.
- نه! این فرق داره. امپراطور روم باستان.
- جان!؟ گنج ِ اونه!!!؟
- نه حمید! چرا جوگیر میشی!؟ سزار یه سیستم رمزنگاری ابداع کرده بود. به نظر همونه. هرچی گشتم کتابشو پیدا نکردم. ولی یادمه مهتاج رمزگشاییشو بلد بود. کسی اعصاب غر غر داره!؟
حمید: مجبوریم. بریم اتاق مهتاج. من میرم آیدینو بیارم.
پارمیدا: خودم میارمش.
- با خشونت؟
- نه بابا! اون جون نداره بزنمش که!
حمید و بهزاد، پشت در اتاق مهتاج، منتظر پارمیدا و آیدین هستند. پارمیدا و آیدین با عجله به سمت آنها می آیند. در همین حال، مهتاج در اتاق را باز میکند.
متهاج: اینجا چیکار میکنین؟ مگه اینجا کاروان سراست همه اینجا جمع شدین؟
حمید: ما میخواستیم ...
مهتاج: بفرما! خودم خیلی کم کار دارم، باید خواسته های شما هم جواب بدم!
پارمیدا: خب آخه خیلی مهمه
مهتاج: شما تو عمرتون یه کار مهم انجام دادین؟ الان کار دارم باید حقوق بازنشستگیمو بگیرم.
بهزاد: این چیزی که ما میخوایم بگیم خیلی مهمتر از حقوق بازنشسگیه. پولشم بیشتره.
مهتاج: منظورت چیه؟ بانک بزنیم؟
حمید: نقشه گنج پیدا کردیم.
مهتاج: شما!؟
پارمیدا: آیدین پیدا کرده.
مهتاج: خخخخخخخ، آیدین، بازم از اون سرکاریا!؟
آیدین: نه بخدا. باور کن تو حیاط پیدا کردن، بین کلی کاغذ به درد نخور.
مهتاج: نه که خیلی میشه به حرف تو اعتماد کرد!!! حالا خودتون میکندینش دیگه. به من چه احتیاجی هست.
آیدین: رمزیه. رمزش واسه ویکتور والدزه.
حمید: والدز چیه!؟ دنیل آلوز!!
بهزاد: رمزش رمز ژولیو سزار
حمید و آیدین: بعله همین!
مهتاج: جدا!؟ چرا خودتون بازش نکردین؟
بهزاد: بلد نیستم. اینا هم که کلاً تو فوتبال سیر میکنن!
مهتاج: نقشه رو بدین ببینم.
آیدین: بریم تو.
همه وارد اتاق میشوند. مهتاج در حال رونوشت از اعداد روی نقشه بر روی کاغذ.
مهتاج: بفرما. معنیشو پیدا کردم
آیدین: جدا!؟ ایول!!
مهتاج: با یک فاصله معنی نمیده. با دو حرف فاصله میشه این، ولی بازم معنیشو نمیفهمم.
آیدین: یعنی چی؟
حمید: چی هست بلند بخونین ما هم بفهمیم!
مهتاج: نوشته ...
شیر، مرکز | کمی به چپ نگاه کن | تا به طلوع خورشید بنگری | قسمتی از درخت قدیمی خشک شده | طنز نوشتن را کنار نگذارید، چون گنج آنجاست
حمید: چقد چرت و پرت!!!
آیدین: کسی فهمید!؟
پارمیدا: چرت و پرتو باید بدیم دست متخصصش.
آیدین: اسم کیانا رو نیارا.
مهتاج: چاره چیه!؟
حمید: وایسا به نگار بگم کیانا رو بیاره.
حمید از اتاق خارج میشود. همه به صفحه کاغذ نگاه میکنند.