خانه سالمندان - قسمت دوم
----------------
آیدین ، به دوستان ، اتاق ، پنجره و خورشیدی کـ به شدت می درخشید نگاه کرد و پس از مدتی رفت تا اتاق خودش را ببیند.
اتاق ها دو نفره بود ، مردها در یک ساختمان و زن ها در یک ساختمان دیگر بودند، سالن غذا خوری ، سالن اصلی برای استراحت و تفریح سالمندان ، و یک حیاط بزرگ ...
حمید تنها بود ، آیدین نیز [به قول کیانا!] !
با اصرار حمید ، آیدین به اتاق حمید منتقل شد.
تخت آیدین کنار پنجره بود ، به قول حمید «پنجره مونس خوبیه ، خوبیش اینه کـ هر چی درد و دل کنی گوش میکنه و اصلا" غر نمیزنه!»
آیدین به پنجره نگاه کرد ، دنیایی کـ دیگر در آن از فعل مستقبل استفاده نمیشد ، همه ی فعل ها ماضی بعید بودند.
فک میکرد ، نه به اینکه چرا او باید اینجا می بود و چرا پسرش او را به خانه سالمندان آورده بود ، به این فکر میکرد کـ چرا چنین مدت طولانی ای را از دوستانش غافل بوده.
... و خوشحال بود کـ خانه سالمندان برایش جای غریبی نیست ، خانه سالمندانی پر از آشنا.
تا به خودش آمد ، شب شده بود ، خورشید دیگر نمی درخشید.
سرش را برگرداند ، حمید را دید با لبخندی بر لب و اشک های بر گونه هاش. نمیدانست کدام را باور کند.
علت را پرسید.
«فردا اول مهره ، نوه ـم پریا اولین روزیه کـ میره مدرسه. میدونم الآن از فکر مدرسه خوابش نبرده! دوست داشتم کنارش باشم ، ولی الآن 7 ماهه ندیدمش» (هیچکس علت علاقه حمید به 7 را نمیدانست!)
حمید ادامه داد: «بعد از مرگ ستاره قطبیم* حال زندگی کردن نداشتم ، ولی با بدنیا اومدن پریا ، من دوباره به زندگی برگشتم ، همه ی عشق و وجودم شده نوه ـم»
با یک لبخند [ مثه :) ] گفت: «آیدین جان ، این درد همه ماست ، حسرت گذشته و کنار خانواده بودن چند وقت یه بار میاد سراغ ما ، کاش زندگی Ctrl + Z داشت ، ولی خب زندگی مثل آب توی لیوان ترک خورده می مونه ، بخوری تموم میشه ، نخوری حروم میشه! از زندگیت لذت ببر ، حتی در اینجا ، چون در هر صورت تموم میشه»
حرف های حمید آرومش می کرد. (اصولا" همینطوری بوده!)
حال راحت می توانست بخوابد.
خورشید به شدت درخشید ، آیدین بیدار شد و خواست حمید را با یک لیوان آب بیدار کند کـ دید سر جایش نیست! (یعنی آدم تو زیرزمین بادکنک هوا کنه ولی اینجوری ضایع نشه!)
از اتاق بیرون آمد ، کسی در راهرو نبود! اصلا" انگار از هیچکس خبری نبود!
به سمت سالن اصلی رفت ، در را باز کرد.
و باز هم یک شگفتی جدید، برایش جشن تولد گرفته بودند!!
فکرش را هم نمی کرد کسی یادش باشد ، آخر وقتی پسرش جشن تولدش را فراموش کرده بود ، از یک مشت پیرزن و پیرمرد چه انتظاری میرفت؟
هیما ، ارشد زنان خانه سالمندان ، گفت:
« جشن تولدتو صبح گرفتیم ، چون خودتم صبح به دنیا اومدی دیگه!
هفتاد سال پیش همین موقع داشتی گریه می کردی!
الآن داری گریه میکنی!!
یعنی تو این هفتاد سال هیچ تغییری نکردی!؟»
همه صبحانه را خورندن و کیک را ، و میوه ها را و از همه مهمتر مغز یکدیگر را ...
بعد از صبحانه رفتند تا در حیاط گشتی بزنند ، خانه ی سالمندان بزرگ بود ، جایی کـ صمیمیت و دوستی غوغا میکرد ، جایی کـ ما در دنیای بزرگتر ماشینی ـمان نمیبینیم.
بعد از کمی تا قسمتی استراحت در حیاط ، به اتاقش برگشت ، ولی یک آن چشمش به چیزی افتاد ...
ک.ف : ستاره قطبی ستاره ای است پر نور که راه را نشان می دهد. در اینجا مظور همسر منه که با نور و روشنایی که داره راه رو به من گمشده ی دریای عشق نشون میده!!!