خانه سالمندان - قسمت هشتم
----------------
کیانا در میزند.
- بعله؟
- کیانام. باز کنید سریــــــــــــــــــــع!
بهزاد در را باز می کند.
- چرا عجله داری؟
- کو؟
- چی؟
- گنج! یعنی نقشه! نقشه کو؟
- اونا.
- وااااا!!! چه خفن! این عددا چیَن؟! اِ! آقا این رمز سزاره!
- میدونیم :|
آیدین: ببین، ما رمزگشایی کردیم. به یه سری جمله ی نامربوط رسیدیم.
مهتاج: ما نه! من رمزگشایی کردم و به یه سری جمله ی نامربوط رسیدم!
کیانا: خب! جمله ها کجان؟
آیدین: بفرما.
کیانا به دقت جمله ها را می خواند.
- خب چرا شروع به کندن نمی کنین!؟
- کجارو دقیقا؟
- همین زیر درختو دیگه!
- فهمیدی؟!!
- واضحه که!!!!
- کدوم درخت؟
- درخت قدیمیه
- اینجا 6تا درخت قدیمیه.
- ببینید. امشب که حسش نیست. فردا شب ساعت یک، یک و نیم همه بیاین همینجا. باشه؟
همه خداحافظی می کنند و متفرق می شوند.
[اتاق آیدین و حمید]
- یه خونه میخرم ... همه میریم همونجا زندگی میکنیم.
- نمیشه، اجازه نمیدن. نسبت خونوادگی نیازه!
- اوووو! چه بدبختی ایه ها!
- نمیخوای وبلاگو باز کنی؟
- بسه.
- چرا همش طفره میری؟
- دیگه نمیشه بازش کرد.
- چرا نمیشه؟ همین الانم میتونی لپ تاپو باز کنی و یه پست بنویسی! طنزت میاد.
- نمیشه. رمزو ندارم :(
- واااااقعااااااً؟؟؟؟
- آره. رمزو تو یه نوت پد تو لپ تاپ بود. لپ تاپم دادم محمد.
اشک از چشم حمید سرازیر می شود.
- کاش بود و میتونست متقاعدت کنه که وبلاگو باز کنی.
- خدا بیامرزتش. کاش بود.
- آخه تو لیست اموالش لپ تاپت نبودا!
- اون سیستم دیگه از رده خارج بود. گفتم چند سال استفاده کنه بعد بندازه دور.
- میدونست رمز وبلاگ توشه؟
- فک کنم میدونست.
- جاش خالیه. خیلی.
- اوهوم.
- بخواب حاجی. بخواب فردا کار داریما.
- شب بخیر.
شب، جمعه 21 آبان 1445 | Friday, April 09, 2066 | الجمعة، ١٤ محرم ١٤٨٩
کیانا: ببینید. یه رمز خیلی ساده، اما باید دقیق باشیم که بفهمیم کدوم درخته دقیقا. مهتاج جونم، رمزو آروم آروم بخون.
مهتاج: اوکی، شیر، مرکز
کیانا: همه مجسمه شیر سفید که می دونین کجاست؟ باید بریم اونجا
همه با هم راهی حیاط پشتی خانه ی سالمندان می شوند.
کیانا: خب. شیر مرکز نقشه ی ماست.
مهتاج: کمی به چپ نگاه کن
کیانا: خب.
مهتاج: تا به طلوع خورشید بنگری
کیانا: خب، مشرق دقیقاً کدوم طرفه؟
حمید با قطب نما نشان می دهد.
کیانا: خب، دقیقا الآن رو به مشرق وایسادم. ینی خورشید از روبروی من طلوع میکنه.
نگار: درسته.
پارمیدا: وااایی! داره هیجانی میشه!
مهتاج: قسمتی از درخت قدیمی خشک شده
بهزاد: آقا این اصن درخت نیست!!! اون کنده رو میگه! خشک شده اونجا افتاده!
کیانا: آها درسته! ایول بهزاد. خب الان قدم برمیداریم میریم به سمت درخت.
همه به سمت درخت میروند. کیانا درست کنار درخت ایستاده است.
مهتاج: طنز نوشتن را کنار نگذارید، چون گنج آنجاست!
پارمیدا: من یه چیزی بگم؟؟؟ خیلی مهمه.
حمید: پارمیدا الان وقتش نیست. کار داریم.
پارمیدا: آخه ...
آیدین: بعد بگو.
پارمیدا: باشه.
کیانا: گنج زیر پامونه. ولی جمله ی اولش مزخرفه، فقط میخواسته از کلمه ی "طنز" استفاده کنه انگار.
پارمیدا: بذارین بگم دیگـــــه!
آیدین: چیه!؟
پارمیدا: حرفای اول هر کلمه رو کنار هم بذاریم ... منظورم تو جمله ستا ... معنی میده.
حمید: منظورش اینه که کلمه های اول هر بخشو ... اِ
کیانا: جاااان؟؟؟
مهتاج: نــــــــــــه!
نگار: مگه میشه!!!؟؟
حمید: کمی ، تا ، قسمتی ، ...
کیانا: بله! طنز! هرکی هست خودیه.
پارمیدا: ینی گنج بی گنج؟
کیانا: نه! ینی کسی که گنجو قایم کرده خودیه.
آیدین: میشه تمومش کنین؟ نمیخوام در مورد وبلاگ بشنوم. شروع کنیم به کندن؟
کیانا: باشه.
همه کنار می روند. حمید و آیدین و بهزاد شروع به کندن می کنند و خانم ها هم با امید به زندگی ای بهتر منتظرند. اینجاست که انسان کور سویی از امید را در زندگی می یابد و برای رسیدن به آن تلاش می کند. شاید این همه ناملایماتی که در زندگی داشتند، امشب به پایان برسد.
هنوز 2 ساعت از کندن نگذشته که حمید پی به جسم سختی در دل خاک می برد.
آیدین و بهزاد به او کمک می کنند و بالاخره یک چمدان فلزی خارج می شود.
همه چشم به چمدان دارند.
کیانا: باز کن دیگه جونم در اومد!!!
آیدین: الآن.
قسمت بعد، قسمت آخر است.