کولاک - قسمت ششم
صبح یه روز آفتابی،شایدم ابری،یا نیمه ابری!
[زنگ آیفون]
بهزاد:دوستان دستم پُره! جان من ایندفه یکی دیگه بره درو باز کنه!
کمند:کار خودته!
بهزاد:ینی خوشم میاد فداکاری و حس نوع دوستی تو این دفتر موج میزنه!!...بله؟
-پیک موتوری هستم. یه بسته براتون دارم. اگه میشه بیاین پایین.
جلوی در
بهزاد:سلام... اِ!! پسر تو اینجا چیکار میکنی؟!
-آروم!! بذار بریم بالا اونا رو هم غافلگیر کنم!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بهزاد:بیاین که یار بی وفا بازگشته!
علیرضا:بهزاد زده به سرت؟!... پویـــا؟!
کمند:پویــا؟؟
پویا:مگه جن دیدین؟! آره دیگه! پویا!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کیانا:تو خجالت نمی کشی بدون اینکه خبر بدی اومدی؟اگه احتمالات رو در نظر بگیریم خیلی چیزا می تونست اتفاق بیفته! مثلا ممکن بود دقیقا هواپیای آمریکا-ایران سقوط کنه و هویتت گمنام بمونه و هیچ کدوم از ما هم تا آحر عمر خبری ازت نداشته باشیم...یا حتی ممکن بود با احتمال 0.01 % سالم می رسیدی ولی بهزاد وقتی تو رو می دید سکته می زد و من یکی از افرادم رو از دست می دادم... یا اگه هواپیما با زاویه ی...
پویا:کیانا!!!حالا که من سالم رسیدم و بهزاد هم سکته نکرده! حالا از اینا بگذریم... درسته من کارم تو آمریکا وقت بیکاری واسم نذاشته بود ولی من همه ی شماره های مجلتونو خوندم! حرف نداشت! مخصوصا از وقتی که رفتین تو کار طنز! راستی... آیدین کو؟
بهار:باید اینجا باشه؟
پویا:نباید اینجا باشه؟! عجیبه! من که هیچ وقت ندیدم سردبیر یه مجله سرکار نباشه!
کیانا:چـــــــی؟! آیدین به تو گفته سردبیر مجله است؟!
پویا:مگه نیست؟!
کیانا:من سردبیرم! آیدین اصلا تو مجله کار نمی کنه! همون کارای تئاتر و برنامه نویسی.
پویا:آها!به هرحال من یک ماه ایران می مونم. یه روز رو با هم هماهنگ کنیم که بریم یه جایی.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روز بعد.در خیابان
پویا:چقدر خیابونا کم تغییر کرده! آدم دوست داره مث این فیلما بیاد بگه آا...wow...! ولی تنها تغییری که من الان حس می کنم عوض شدن عکس روی پوست آدامس خرسیه!!!
کمند:اونم تغییر نکرده ها!
سپیده:چرا! رنگ پاپیون اون خرسه که آبی بود رو کردن سفید!:دی
علیرضا:چه تغییری! آیدین کی قراره به ما ملحق بشه؟
کمند:چه میدونم... یه جایی پیداش میشه دیگه!...اِ...اونور خیابونه!
پویا با دیدن آیدین چاله ی جلوی پایش را ندید و خورد زمین!
آیدین:سلام پویا!...چرا افتادی؟!
پویا:پناه بر خدا! مرد حسابی! با دیدن قیافه ی تو انتظار داری تعجب نکنم؟! موهات کو؟
آیدین:بر باد رفت!کوتاه کردم.
پویا:خب! اولین تغییری که پس از ورود به پایتخت مشاهده شد! و فکر کنم آخریش!کمکم کن بلند شم.
آیدین:حالا لوس نکن خودتو دیگه!پاشو.
پویا:... نمی تونم!آخ...فکر کنم پام در رفته!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پویا پاش پیچ خورد... الان کنج دفتر کولاک نشسته و به زمین و زمان بد و بیراه می گوید که او را به این روز انداخته اند و لذت گردش با دوستان را از او گرفته اند!
پویا:آیدین خدا بگم چیکارت نکنه! ای خدا... به راستی که با این درد اگر دربند درمانند، درمانند !
بهزاد:مگه که با این درد اگر در بندِ در مانند،درمانند درستش نیست؟
پویا:اون طنزشه!این شعر مال حافظه!نچ نچ نچ... مثلا هیئت تحریریه یه مجله هستینا!یادم باشه خوب شدم به شکرانه ی سلامتی یه کلاس ادبیات براتون بذارم!
بهار:پویا بیکاری اینو تایپ می کنی؟
پویا:من فقط پام پیچ خورده ها!کار که دارم!
علیرضا:پویا اذیت نکن دیگه! دوست خوب من!
پویا:تو چی میخوای؟
علیرضا: نوشته ی بهار رو که تایپ کردی،واسه منم تایپ می کنی؟[در گوشی] فردا تحویل ندم کیانا کلمو می کنه!
پویا:میگم دوستان هیچکی تعارف نکنه ها! اصن آدم پاش پیج میخوره واسه چی!!!
پرنیان و کیانا و بهزاد هم به سمت پویا آمدند!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
10:00 صبح فردا
-پویــــــا... بیدار شو!
-...تو کی هستی؟!
-من رهام!
-رها نامرئی شدی؟من تصویر ندارم! یعنی کور هم شدم؟نگفتم اینهمه کار تایپی به من ندین؟
-من تو اتاق سمت راستیم!معلومه نباید منو ببینی!
کمند:چقدر میخوابی تو!پاشو دیگه!
پویا:ببخشید سرکار خانوم مث اینکه من تا صبح داشتم مطالب کولاک رو تایپ می کردما!
[صدای زنگ گوشی]
آیدین:پویا جان!
پویا:درد!
آیدین:میشه جواب بدی عزیزم؟یه تلفن ضروری داریم.
پویا:تو!!!!! تو روت میشه اصلا از من کاری هم بخوای! چه عزیزم هم میگه!!! تو کل زمان دبیرستان تو یه جان به من می گفتی!؟
آیدین:حالا جواب بده دیگه!
پویا:تلفن هم که دوره...(خم می شود تا تلفن را بردارد) آخ!!!دستم... این چی بود؟
آیدین:وای... میگم سوزن منگنه رو کجا گذاشتم!!!
پویا:آیدیـــــن!!!!!!!!!!!!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1هفته بعد
کیانا:پویا دیدی اینقدر غر زدی الان خوب خوب شدی!
پویا:امروز بریم به جایی بخندیم حال و هوامون عوض شه.
کمند:بریم تئاتر آیدین!
پویا:تئاترشون راجب ناپلئون و جنگه.گفت طنز نیس.
کمند:خب همین که آیدینو می بینیم خندمون می گیره دیگه!:دی
کیانا:موافقم!
سپیده:حالا نقشش چیه؟نکنه ناپلئون!؟
پویا:گفت یکی از سردارهاش...خدا بخیر کنه!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
غروب همان روز.فرهنگسرای ملل
بعد از پایان نمایش
پویا:وااای...چقدر خندیدم!2سال بود آیدینو جدی ندیده بودم!
کمند:بریم سوار ماشین بشیم.
آیدین هم به سمتشان آمد.
آیدین:سلام!چطور بود؟
کمند:عالی!!خیلی خوبه که در همه زمان موجبات خنده و شادی ما رو فراهم می کنی!
آیدین:خنده داشت؟؟
پویا:من 2 سال بود جدی شدنتو ندیده بودم!... ولی خیلی خوب بازی کردی! ایول!
علیرضا:بچه ها بریم یه بستنی بخوریم!
همه به طرف ماشین رفتند و قرار شد علیرضا و آیدین و پویا و بهزاد با ماشین علیرضا بروند.
داشتند سوار ماشین می شدند که:
-...آی!دستم لای در موند!باز کن این بی صاحابو تا نزدم لهت نکردم آیدین!
علیرضا:میخوای به اون فحش بدی چرا از من مایه میذاری؟!
پویا:بهزاد گفتی طنز اون شعره چی می شد؟
بهزاد:که با این درد اگر در بندِ در مانند،درمانند!
[پایان قسمت ششم]