بحر طویل - آسانسور
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدّت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجّب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلّل نظر افکند و شد از دیدن آن خرّم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ، ولی البتّه نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست ، برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دکمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت ، اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست . دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم واشد و این مرتبه یک خانم زیبای پری چهره برون آمد از آن . مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجّب شد و حیرت ، چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت که : « ما درتوی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدّل به زن تازه جوانی شود . افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبردار که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه در این جا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری بَرَم از دیدن وی لذّت و با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما ، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش ، چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت برون آید از آن خانم زیبای جوانی.
ابوالقاسم حالت
- ۹۲/۰۸/۰۵
B-:
+دوووووس دارم بحر طویل!