گروهک مخوف (داستان بسیار جالب)
حس همکاری و نوعدوستیِ بچههای کلاس فوقالعاده بود. همه اعتقاد راسخی به مشورت داشتند. آنقدر که سعی میکردند حتی اگر شده با زور از دانش هم استفاده کنند. تنها عیبِ این روحیهی تحسین برانگیز این بود که فقط وسط جلسات امتحان دیده میشد. معلم تاریخمان بعد از اینکه برگهها را تقسیم کرد، گفت: «بچهها! من دیگه باید برم. البته میدونم که شما مثل امیرکبیر و خواجهنصیرالدینطوسی آدمهای عاقل و فهمیدهای هستین، اما طبق قوانین یه نفر رو به عنوان مراقب به کلاس میفرستم».
با خروج معلم، همهی بچهها مثل چنگیزخان و تیمورخان، به طرفِ برگههای همدیگر حمله کردند. مخصوصاً پرهام و نیما انگار معاهدهی ویژهای بینشان منعقد شدهبود و حسابی هوای همدیگر را داشتند. یکی از بچهها هم رفتهبود بالای سرِ فرزاد تا جواب یکی از سوالها را نگاه کند.
- فرزاد دستت رو بردار از روی برگه... میخوام ببینم اون عهدنامهی ننگین ترکمانچای رو کدوم شاه بیلیاقت امضا کرده؟
- دستمو بر نمیدارم... تو با اون شاه بیلیاقت هیچ فرقی نداری! اون به خاطر سود خودش یه بخشی از ایران رو به باد داد و حقوق مردم رو ضایع کرد، تو هم برای اینکه نمرهی خودت بیشتر شه، میخوای حق بچههای کلاس رو ضایع کنی.
کلاس در حالت هرج و مرج به سر میبرد که با ورود غیرمنتظرهی آقایناظم، حکومتنظامی حکمفرما شد. سکوت همه جا را فرا گرفتهبود و کسی جرأت نفس کشیدن نداشت. آقای ناظم آهسته شروع به صحبت کرد: «تقریباً یکیدوماه میشود که باخبر شدهایم یک باند مخوف در کلاس شما شکل گرفتهاست. اعضای این باند ضمن گذراندن دورههای ویژه پیش بچههای سالبالایی، از مدتی پیش آغاز به انجام تقلب در سطح وسیع کردهاند. شکلگیریِ این گروهِ مافیایی هرچند در ابتدا باعثِ افزایش نمرههای مدرسه شدهبود اما با فشارهای آژانس مبارزه با تقلب در ادارهی آموزش و پرورش ما مجبور به انجام اقدامات قاطعی شدیم. بنابراین از چندماه پیش، دو مأمور مخفی در کلاستان شروع به نظارت ویژه کردهاند که قرار بود با همکاری آنها، نقشههای شومِ باند مخوف تقلب خنثی شود».
با شنیدن حرفهای عجیب و غریبِ آقای ناظم، همه هاج و واج شدهبودیم. همه دوست داشتیم هرچه زودتر پرده از هویت پنهان این مأموران مخفی برداشته شود. زمزمههایی تمام کلاس را پر کردهبود.
-جاسوسهای لعنتی!
- یعنی اون دوتا جاسوس کیا هستن؟ مطمئنم یکیشون فرزاده!
- فرزاد! فرزاد! میبینم که جاسوسِ روسها از آب در اومدی!
...
صدای آقای ناظم به این جنجالهای رسانهای خاتمه داد.
- بچهها ساکت! من از این دو مأمور ویژه خواهش میکنم که از روی صندلیهاشون بلند شن!
نگاهها به طرفِ فرزاد و چند نفر از بچههای پاستوریزهی کلاس، خیره شدهبود که آقای ناظم هویت مأموران مخفی را فاش کرد.
- پرهام! نیما! بلند شید دیگه!
هیچکس فکرش را نمیکرد که این دو متقلبِ حرفهای، مأموران ویژهی آقای ناظم برای ریشهکن سازی تقلب در کلاس باشند. اما این موضوع مثل بسیاری از اتفاقاتِ تاریخیِ دیگر، یک واقعیت تلخ بود. همه شوکه شدهبودیم و باتعجب به پرهام و نیما که حالا دیگر ایستاده بودند، نگاه میکردیم.
آقای ناظم در ادامهی صحبتهایش گفت: « خودم هم از چندوقت پیش متوجهِ خیانت این مأموران مخفی شدهبودم. به خاطرِ همین چند روز است که یک مأمور ردهبالا را جایگزین این دو نفر کردهام تا بوسیلهی او، گروهک مخوفِ تقلب در این کلاس را خنثی کنم. حالا اگر میخواهید باز هم تقلب کنید، من حرفی ندارم. فقط حواستان باشد که مأمور ردهبالای من بین خودتان نشستهاست».
آقای ناظم این را گفت و به سرعت از کلاس خارج شد. بچهها با تعجب به هم نگاه میکردند و میگفتند: «مأمور ردهبالا؟! یعنی کی میتونه باشه؟» ترسیدم که کمکم بچهها به من مشکوک شوند. بهخاطر همین سعی کردم خودم را مثل بقیه متعجب نشان دهم. به بغل دستیهایم نگاه کردم و گفتم: «به نظرِ من کار کارِ فرزاده!»