کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان آموزنده» ثبت شده است

بعداز جنگ جهانی اول در آلمان قحطی اومده بود.
یه روز یه بازرگان ثروتمند آلمانی از پنجره خونه به بیرون نگاه می کنه و می بینه چند تا بچه قد و نیم 
قد از شدت گرسنگی بی حال شدن افتادن تو پیاده رو.
به مستخدمش می گه به تعداد بچه ها ، چند تا نون رو به قطعات نامساوی تقسیم کن و بگذار داخل یه 
سبد.
بازرگان در خونه اش رو باز کرد و سبد پر از نون رو گذاشت پشت در و به بچه ها گفت هر کدوم فقط اجازه دارین یه تیکه بردارین.
بچه ها حمله کردن. 
اونی که از همه قلدرتر و بزرگتر بود ، دیگران رو زد و بزرگترین قطعه نون رو برداشت.
هر بچه ای هر چقدر زور و و حشی گری داشت ، قطعه نون بزرگتری هم گیرش می اومد.
نحیف ترین بچه ، با چهره ای زرد و نزار ، یه گوشه ایستاده بود و آروم نگاه می کرد.
همه بچه ها نون هاشون رو برداشتن و رفتن و فقط یه تیکه خیلی کوچیک موند ته سبد.
بچه نحیف اومد جلو ، نون رو از سبد برداشت ، از بازرگان تشکر کرد و بر خلاف دیگر بچه ها ، نون رو برد خونه تا با مادرش اون رو سهیم بشه .
وقتی مادرش تیکه نون رو نصف کرد ، دید از توش یه تیکه جواهر گرون قیمت افتاد روی زمین.
مادر گفت حتما اشتباهی رخ داده . حتی بهبچه اجازه نداد نون رو بخوره. دست پسرش رو گرفت و رفت در خونه بازرگان.
ضمن پس دادن نون و جواهر به بازرگان گفت :
 گرسنه هستیم و پول نداریم اما از قوم پاک آریاییم . در اوج نیاز ، شرافتم رو به هیچ چیزی نمی فروشم .
 
بازرگان پاسخ داد : ازتون معذرت می خوام . از قصد جواهر رو داخل کوچیکترین قطعه 
پنهان کردم تا ثابت کنم
اونی که از همه قلدرتر و ظالم تره و ظاهرا زده و برده و خورده و کشته و .... از همه  بیشتر سرش کلاه رفته .
 
 
 
ک.ف : داریوش به پارس می‌نازید ما به پارس جنوبی !!!

  آ.ن: زنده باد ایران، زنده باد ایرانی 

  • آیدین
یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: 
خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و …..
بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما" یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

 
  آ.ن: منظور دکتر هم همین بود!  
  • آیدین