یه دخدر کوچولو بود که از تاریکی میترسید.
یه شب با مامانش تو آشپز خونه نشسته بود که مامانش بهش میگه : اون جارو رو از حیاط پشتی میاری؟
دخدره هم بیرونو نگاه میکنه میگه: مامان تاریکه من میترسم.
مامانه میگه : نترس دخدرم مسیح(ع) اون بیرونه ونمیذاره کسی بهت آسیب بزنه.
دخدره مامانشو نگاه میکنه و میگه : مطمعنُی مسیح(ع) اونجاس؟
مامانه میگه آره نترس دخدرم.
دخدره میره دره حیاط رو باز میکنه و میگه: ای مسیح مقدُس تو که اون بیرونی لدفن اون جارو رو میدیش به من.؟؟؟
عاغا" خوب چیه مگه، از تاریکی میترسه دیگه.
عجب یه دستی ای به مامانش زد (مرسی هوش)
- ۳ دیدگاه
- ۲۴ دی ۹۱ ، ۱۵:۵۸