یکی از دانشمندان، گوشهای بزرگی داشت.
شخصی بر سبیل استهزا به او گفت: گوشهای شما متناسب بدن یک انسان نیست.
مرد دانشمند در جواب گفت: بله، درست است. اتفاقا گوشهای شما هم برای جثهی یک الاغ بسیار کوچک است.
- ۱ دیدگاه
- ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۳۷
یکی از دانشمندان، گوشهای بزرگی داشت.
شخصی بر سبیل استهزا به او گفت: گوشهای شما متناسب بدن یک انسان نیست.
مرد دانشمند در جواب گفت: بله، درست است. اتفاقا گوشهای شما هم برای جثهی یک الاغ بسیار کوچک است.
یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه، و تا خانمِ خونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه، بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه کود گاوی رو روی فرش خالی میکنه و میگه: اگه من قادر به جمع کردن و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این *** ها رو بخورم!
خانوم میگه: سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟
بازاریاب: چــــرا؟
خانوم: چند وقته برقِ خونه مون قطعه ...!
فقط یه ایرانیه که وقتی دنبال یه روش برای کاهش وزن میگرده
میپرسه چی بخورم که لاغر شم؟
برای لاغر شدن هم میخواد بخوره!
در دو حالت دخترا کاملا بی دفاعن !
یکی تازه ناخوناشونو لاک زده باشن
یکی هم کفش پاشنه بلند پاشون باشه
خداییش خیلی حال میده ها
فامیلیت صالح باشه
بعد اسم بچه ات رو بزاری ساحل
ملت دچار خود درگیری میشن !
شازده کوچولو از سیارشون زنگ زد به روباه و گفت :
چرا آدمها اینقدر از یکدیگر بت می سازند؟
صدا آمد: از بی ادبان!
فهمید اشتباهی شماره لقمان رو گرفته، قطع کرد…!
ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻪ ﮐﻮﻟﺮ ﺭﻭﺷﻨﻪ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﺭﯼ،
ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻦ ﺑﺎﺱ ﺩﻗﯿﻘﻦ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻦ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ؟
ﻫﯽ ﺍﻟﮑﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺩﺭِ ﮐﺎﺑﯿﻨﺘﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﻭﺑﺴﺘە ﻣﯿﮑﻨﻦ!
داییم به فروشنده می گه: به نظر شما کدوم رنگ رو بخریم؟
فروشنده: والا، این به سلیقه ی شخصی تون بر می گرده. من نمی تونم نظری بدم.
داییم: حالا شما اگه بودی کدوم رو می خریدی؟
فروشنده: چی بگم والا؟ شما باید بپسندین، سلیقه ها متفاوته.
داییم: سلیقه ی شما کدوم رو می پسنده؟
فروشنده: والا من اگر بودم نقره ای رو می خریدم.
داییم: پس اگر زحمتی نیست اون مشکی رو به ما بده!
فروشنده با تعجب گفت: چرا مشکی؟!
داییم: اون نقره ایه حتما مشکلی داره که اصرار داری به ما بندازیش!
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم
کـ مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من کـ پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت میدونی کـ بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این کـ کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من کـ این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم کـ مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود کـ برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
همون وقتی کـ ترجیح داده شد به جای تابلوی ” از سرعت خود بکاهید “
از سرعت گیر استفاده بشه
بشر فهمیده بود کـ به شعورش امیدی نیست.