حسین
بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی اش بازگشت.
چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می کرد، تا اینکه
زنی برای پرسش مساله ای که برایش پیش آمده بود پیش حسین می رود.
از حسین می پرسد که فضله ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت
و تلاش ام بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می دانست روغن نجس است،
ولی اینرا هم می دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی،
خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد
و بریزد دور،روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغم فشارهای اطرافیان،
نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
اگر گفتید این مرد کی بوده؟
وقتی این سطرها را در زندگینامهی حسین پناهی میخواندم،
بد جوری جا خوردم. تازه فهمیدم چرا اینقدر بازیهای این آدم، اینطور به دل و جان من مینشست.
روحش شاد! به همان شادی ای که او برایمان به ارمغان می آورد.