یا فوتباله خیلی مهمه یا جنگله بی اهمیته!
- ۰ دیدگاه
- ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۸:۰۷
آیدین خانه نداشت
در خیابان خوابید
«شهرداری» سر ذوق آمد و
... اقدامی کرد.
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدّت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجّب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلّل نظر افکند و شد از دیدن آن خرّم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ، ولی البتّه نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست ، برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دکمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت ، اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست . دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم واشد و این مرتبه یک خانم زیبای پری چهره برون آمد از آن . مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجّب شد و حیرت ، چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت که : « ما درتوی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدّل به زن تازه جوانی شود . افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبردار که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه در این جا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری بَرَم از دیدن وی لذّت و با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما ، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش ، چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت برون آید از آن خانم زیبای جوانی.
ابوالقاسم حالت
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد، قریب پنج دیوان داشتم
بهمن کاظمی
اشک هایی را که دیشب از تو پنهان داشتم
جمع اگر می شد قریب پنج لیوان داشتم!
مانده ام که گشت ارشاد از کجا فهمیده بود
ماجراهایی که با تو زیر باران داشتم
خواستی از بنده سی دی بفرمایید شام!
من ولی دی وی دی مهمان مامان داشتم!
اختلافات من و تو آن قدر هم کم نبود
تو سوار بنز بودی بنده پیکان داشتم
گفته بودی آزمایش گفته اوضاعت بد است...
من ولی به قدرت عشق تو ایمان داشتم
باز، با این ها تو را می خواستم مانند قبل
مطمئن بودم درون قلبت اسکان داشتم
بر سرم دادی زدی و بعد غش کردی و بعد
مثل یخ شد پیکرت... پاهای لرزان داشتم
هیزم شومینه کم بود و تو سردت بود سخت
بنده تا دیشب حدود پنج دیوان داشتم...!
آ.ن: بهزودی این وبلاگ یکچیزیش میشود!
عید سعید قربان را تبریک میگویم.
به حرمت آفریده شدن اولین گوسفند آسمانی که جان حضرت اسماعیل را نجات داد
۷ مرتبه با صدای بلند بگویید: بع بع
هر کس کمی تا قسمتی طنز را نشناسد
نیمی از عمر خود را به فنا داده است
و هر کس بشناسد، تمام آن را!