خانه ی سالمندان - قسمت پنجم
----------------
نگار یه لبخند زد و گفت بیاین دنبالم
حمید و آیدینم به دنبال نگار راه افتادن
تو این مدت حمید همش تو فکر بود . آیدینم همش زیر چشمی حمید رو نگاه میکرد و کنجکاو بود که حمید به چه چیز نقشه اینقدر داره فکر میکنه
آخر نتونست جلوی خودشو بگیره و ازش پرسید : چیه ؟! به چی داری اینقد فکر میکنی ؟!!!
حمید : من دارم فک مبکنم که این اعداد روی نقشه چی می تونن باشن. این نقشه که داره اینجا رو نشون میده پس این اعداد چی میگن این وسط ؟!!!
آیدین : بده منم ببینم شاید....
حرف آیدین تموم نشده بود که نگار گفت : رسیدیم! اینجا چند تا کتاب قدیمیه که فک کنم تو اینا یه سری چیزا در مورد این اعداد ، بشه پیدا کرد. این همه ی کمک من به شماهاست.
حمید : اینا رو از کجا آوردی ؟!
نگار : اینا خرت و پرتای مهتاجه!
آیدین : خب دست تو چیکار میکنن اینا ؟!
نگار : ازون جایی که من به فکر مهتاج بودم اینا رو از دستش قایم کردم اینجا !
آیدین : چرا آخه ؟!
نگار : خب اینقدر این چرت و پرتا رو می خوند مغزش تاب برداشته بود . همش فک میکرد اینجا باید یه گنجی باشه و این حرفا. از وقتی هم که فک میکنه اینا رو گم کرده اوضاعش بهتر شده ولی حالا که شما ها این کاغذو پیدا کردین منم دارم یه ذره شک میکنم که واقعا گنجی در کار باشه!!
حمید ( با شوخی) : والله من که فک میکنم هممون مغزمون تاب داشت که وبلاگ یک طنز رو دنبال میکردیم :) همه کم داشتیم که مخاطب وبلاگت بودیم به خدا :)
[البته کمبود خوندن مطالب خوب منظورش بوده !! مخاطبان وبلاگ به دل نگیرن!]
آیدین : حالا بیخیال شو تو رو خدا . بیاین ببینیم اینجا چیزی پیدا میکنیم . [اصن آیدین تا صحبت از یک طنز میشه بحثو عوض میکنه ، معلوم نیست چرا]
نگار : من کار دارم . خودتون بگردین ببینید چیزی پیدا میکنید یا نه! زیادم اینجا رو بهم نریزین !
اینقد نگار سریع و قاطع از زیر کار در رفت که آیدین و حمید چیزی نتونستن بگن و نگارم رفت
بعد از یه ساعت گشتن تو این کتاب و اون کتاب آخر چیزی که بتونه اون اعداد روی نقشه رو توصیف بکنه پیدا نکردن!
حمید : ای بابا! تو این کتابا که هیچی نیست. تو رو خدا بیخیال شو آیدین. داشتم با لپتاپم کارمو میکردما ! الکی جو دادی
آیدین : :|
حمید : حرفی نداری بگی؟!!!
آیدین : من میگم بریم پیش همون بهزاد که گفتی. شاید اون کمکی بکنه
حمید : چه می دونم والا! نو که امروز ما رو خراب کردی بریم ببینیم چی میشه [حالا انگار بقیه روزا حمید چه کار مهمی داشته که هی منت میزاره!]
آیدین از وقتی که به خونه سالمندان اومده بود بهزادو ندیده بود. به خاطر همین از حمید در مورد بهزاد پرسید. حمیدم گفت :
اتاق بهزاد با اتاق های دیگه فرق داره. معلوم نیست پارتی یا پولی داشته چی بوده که اتاقش تک نفرست . خودشه و خودش. زیادم با دیگران ارتباط نداره. بیشتر وقتشو با کتاباش سر میکنه. البته از وقتی اومده خونه ی سالمندان اینقد اهل مطالعه شده که نمیدونم چرا عشق مطالعست
اگه از اول اینجوری کتاب میخوند الان به جای اینجا داشت تو دانشگاه آزار اسلامی درس میداد.
بالاخره به اتاق بهزاد رسیدن. همین که وارد شدن ، دیدن بهزاد سرش تو کتاب بود و داره میگه: افسوس...زلزله...زلزله
آیدین : اینا چرا همه مخشون تعطیله. اینجا خونه سالمندانه یا تیمارستان؟!!!!!
حمید : چته بهزاد؟ چرا زلزله زلزله میکنی؟!
بهزاد : سلام. شماها کی اومدین؟
بهزاد که حساس بود غریبه ها بیان اتاقش به حمید اشاره کرد که بیاد کنارش تا باهاش حرف بزنه. عینک رو چشمش رو یکم جابجا کرد و دقیق تر نگاه کرد و گفت: این کیه؟ چقد آشناست!
حمید : تو اصن اینجا با ما داری زندگی نمیکنیا . اصن خبر نداری کی رفته کی اومده!
بهزاد : به چه دردی میخوره دونستنش. اینا هیچ کدوم مهم نیست. حالا بگو کیه؟
حمید : نه مهم نیست! این آقا آیدین خان همتی هستن
بهزاد : نه!!
با تعجب به سمت آیدین اومد و با رسیدن به آیدین یه لبخندی زد و گفت : خوش اومدی پیر مرد یک طنزی :) !!
آیدین : ممنون مرد تاریخی !!
بهزاد : بیاین یکم چایی بزنیم با هم
همه نشستن و حمید باز پرسید که چرا زلزله زلزله میکردی؟!
بهزاد گفت هیچی! داشتم افسوس میخوردم که چرا زلزله حرمت بناهای پیر رو نگه نمیداره !!
حمید و آیدین به هم نگاه میکنن و میگن: بععععععععععععله !
حمید : کلا تو جوی دیگه بهزاد!
بهزاد : آره. خیلی هم خوبه اینطوری !! اینا رو ول کن. تو تا با کسی کار مهمی نداشته باشی از پشت لپتاپت تکون نمیخوری! چیکار داری پسر ؟!
حمید : بیا ببین ازین کاغذ چیزی سر درمیاری بهمون بگی.
بهزاد یکم کاغذو این ور اون ور کرد و حلقه ی چشماش از تعجب هر لحظه بزرگ تر شد و گفت : این دست شما چیکار میکنه؟!! میدونین این چیه؟!
آیدین و حمید گفتن : چی هست؟!!!!!!!
...
- ۹۲/۱۱/۲۵