کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

درباره سریال | آرشیو قسمت ها | نویسنده: آیدین همتی | با همکاری: حمیدرضا مرادی
 

آوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار ریسدندی که ریزش کوه آن را به بند اورده بود.

ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد.

شیخ فریاد زد که جامه هارا بدرید و اتش زنید که بدجور این داستان را شنیده ام!!! و در حالی که جامه ها را آتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند، مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟

شیخ گفت: نه حیف نان آن یک داستان دیگر است (خاک تو مخت) راننده قطار که از دور گروهی را دید لخت که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمین سومالی برخورد کرده!! و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند!

شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گقت: قاعدتا نباید اینگونه میشد؟!؟!

پس به پخمه ای رو کرد و گفت: احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و اتش نزدندی؟

پخمه گفت: آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم مارا ببینند و نیازی نباشد که ... !

  • حمیدرضا مرادی

دیروز سر چهار راه یه نفر اومد گفت:عاغا عاغا گل نمیخوای؟
منم مثل فیلما دست کردم توجیبم مث چیز یه پنج تومنی دادم گفتم همشو بده
یارو گفت:ببخشید عاغا دونه ای چهارتومنهه!

 
  • حمیدرضا مرادی

از تو حرکت
.

.

از زمونه چاله چوله ،

دست انداز ،

پیچ خطرناک

و احتمال ریزش کوه!

  • محمدرضا اکبری

داشتم در خیابان راه میرفتم
کودکی دوان دوان سمتم آمد و گفت:
آقا آقا ... چسب زخم نمیخواین؟ ارزون میفروشما
لبخندی زدم و گفتم:
خفه بابا این داستان دیگه گندش در اومده...!

  • آیدین

درباره سریال | آرشیو قسمت ها | نویسنده: آیدین همتی | با همکاری: حمیدرضا مرادی

 

آورده اند روزی شیخ مریدان را جملگی گرد آوردی و وقتی خوب گرد آمدند، آنها را به هم فشار دادی تا کله ی آنها به هم خوردی! یکی از مریدان در حالی که سر خود را می مالاندی در آمد که" یا شیخ! حکمت این در چه بود؟" شیخ گفت:" حکمت آن در باد فتخ مگس بود! در شناساندن کله ی پوک تو بود! حکمتی نداشت ابله! خواستم دور هم باشیم!"

مریدان چون این را شنیدند جامه دریدندی و نعره زنان دویدندی. دور که شدند، مریدی فریاد بر آورد: یا شیخ حکمت باد فتخ مگس در چه بودی؟؟

شیخ پاره آجری را برداشتی؛ و به سمت مرید که داشت دور می شد، نشانه رفتی و چون نشانه گیری شیخ خوب نبودی، پاره آجر به خطا شیشه ی همسایه  بغلی را شکستی.

شیخ مشغول ترسیدن بودی که پیرزنی سر از پنجره در آورد که "یا شیخ! حکمت این در چه بود؟ یک سنگ ریزه هم می انداختی می فهمیدم! بیا بالا کسی نیست!"

شیخ چون این را بشنید جامه دریدی و نعره زنان دویدندی به طوری که رکورد دو صد متر اوسین بولت را پنج ثانیه بهبود بخشیدی.

  • حمیدرضا مرادی

فرق ما با نسل جدید "
اون چیه که بدون اون نمیشه زندگی کرد ، اما دیده نمیشود ؟
جواب ما : هوا
جواب نسل جدید : وایرلس



ک.ف : اصن لذتی که تو برداشتن متمادی دستمال کاغذی از تو ساندویچی هست تو خوردن یه بندری دونونه مجانی نیست!!

  • حمیدرضا مرادی

عمق اشتیاق امت روزه دار به روایت تاریخ:

- اوه اوه!۲ ماه دیگه ماه رمضونه

- بدبختی ۱ ماه باید روزه بگیرم

- ای بابا تازه ۲ روزه ش گذشته

- بالاخره نصفش رفت! افتاد تو سرازیری

- لامصب مگه این ۴ روز آخر میگذره؟

- خیلی حیف شده که ماه رمضون تموم شد!

 

✔ ولی خودمونیما، ماه رمضون امسالم گذشت!

فقط خودمون میدونیم چجور مهمونی بودیم...

  • محمدرضا اکبری

درباره سریال | آرشیو قسمت ها | نویسنده: حمیدرضا مرادی | با همکاری: آیدین همتی
 

شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد.

شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریش . عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم.

 دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

آسمان و زمین بر ما شده بخیل

و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند.

  • حمیدرضا مرادی

ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮﯼ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺍﯾﻦ
ﺟﻤﻠﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ :
"
ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﻪ
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ".
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺠﺪﺩﻥ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ :
"
ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﻩ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻐﺬﯾﻪ
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ "!
ﺍﯾﻦ ﻫﺸﺪﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ. ﺁﺧﺮﯾﻦ
ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ :
"
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻋﺰﯾﺰ ﺧﻮﺍﻫﺸﻤﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ"!

  • حمیدرضا مرادی

یکی از فانتزیام اینه که :

شکست عشقی بخورم ، در حد ایران ، مالدیو !

بعد با یه پاکت سیگار ( ترجیحا مارلبورو قرمز پایه بلند )

بیفتم تو خیابونا ( بی ام دبلیوم تعمیر گاهه ) و همین جوری قدم بزنمو و سیگار بکشم !

بعد یکی‌ بیاد از من به پرسه آقا آتیش داری ؟!

منم بگم تو دلم عآره !

بعد یارو سیگارش رو بیاره سمت دلم که روشن کنه !

منم بهش بگم ، عـــه آغآ اینجارو ، بابات پشت سرته !

بعد تا یارو برگشت ، برم تو افق محو بشم !

وقتی هم میرم افق از مغاز یه بسته تیغ (ترجیحا تیغ تیز) بخرم ، برم پیش مجید خراطها !

  • محمدرضا اکبری