- ۱۰ دیدگاه
- ۱۰ تیر ۹۲ ، ۰۲:۰۵
دل نده! نه دل نده! دلدار را تحریم کن
غم بخور! هِی غم بخور! غمخوار را تحریم کن
بیمحلّی کن به گیسوی پریشان زنت
مدتی هم چشم مست یار را تحریم کن
گر شدی بنّا، بنا کن خانهها را بیستون
هِی مهندسناظر و معمار را تحریم کن
یا اگر دکتر شدی بیخود به مردم رو نده
بابتِ بیپولیاش بیمار را تحریم کن
یا اگر شاعر شدی، صرفاً بگو: «دیم دام دارام»
با شهامت شعرِ معنیدار را تحریم کن
در یکی از بیتهـــــــــــــا،
شعـــــــــــــــــــــــــرِ
سپیــــــــــــــــدِ
پستمدرن
باش!
مولوی و حافظ و عطّار را تحریم کن
دوستم از بس که میخواند زبان
میزند بیرون زبانش از دهان
گفته از بس Can you speak English
رفته از یادش زبان مادریش
کرده پشتش را به آداب و رسوم
گفته است: «I am blackboard in the room»!
او که کلی شعر حافظ حفظ بود،
تازه گاهی چیزهایی میسرود،
دور از آن احوال عرفانی شده
روزگارش «Just for fun»ی شده
چه عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
خواهرم دوستشو آورده خونه. مامانم هیچی نگفت
.
.
.
.
.
.
حالا همین دختره رو اگه من آورده بودم ... واویلا بود
همیشه بین بچه ها فرق میذارن بعد می گن نه همشون یه اندازه برامون عزیزن!
ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ اش ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ.