کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۳۶ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی اش بازگشت.

چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می کرد، تا اینکه

زنی برای پرسش مساله ای که برایش پیش آمده بود پیش حسین می رود.

از حسین می پرسد که فضله ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت

و تلاش ام بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می دانست روغن نجس است،

ولی اینرا هم می دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی،

خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد

و بریزد دور،روغن دیگر مشکلی ندارد. بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغم فشارهای اطرافیان،

نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.

 

اگر گفتید این مرد کی بوده؟

  • محمدرضا اکبری

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ،

تبرش افتاد تو رودخونه!

وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟

هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.

” آیا این تبر توست؟”

هیزم شکن جواب داد: ” نه”

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟

دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه

فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟

جواب داد: آره.

فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد

و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد

یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب.

هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟

اوه فرشته، زنم افتاده توی آب

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟

هیزم شکن فریاد زد ” آره ”

فرشته عصبانی شد. ” تو تقلب کردی، این نامردیه”

هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش.

سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز ” نه” میگفتم تو میرفتی

و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز ”نه” میگفتم تو میرفتی

و با زن خودم می اومدی و من هم میگفتم آره .

اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته، من یه آدم فقیرم

و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره!

  • محمدرضا اکبری

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد

  • محمدرضا اکبری

اکبر عبدی همبازی مرحوم حسین پناهی، خاطره‌ای از همکار سابقش می‌گوید که خواندن آن خالی از لطف نیست.

اکبرعبدی می‌گوید:

«یک روز سر سریال بودیم.

هوا هم خیلی سرد بود.

از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.

گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟!

گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟

گفتم: آره.

گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سرراه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت

و هم احتیاجش داشت.

من فقط دوستش داشتم!

  • محمدرضا اکبری

برای اینکه حق نویسنده مطلب ادا شده باشد همین ابتدا منبع را ذکر میکنیم:

وبلاگ فوق العاده جالب اشکان باقرزاده درباره علم مزخرف ریاضیات!

[ریاضیات و مطالب علمی]

 

  آ.ن: این ماجرا رو همتون بخونید ، حتی اونهایی کـ فوتبالی نیستند. خیلی خیلی جالبه  

جام قهرمانی کشورهای حوزه دریای کارائیب، سال ۱۹۹۴،

بازی آخر گروه اول بین تیم‌های باربادوس و گرنادا در مرحله گروهی

 

سه دقیقه به پایان بازی بیشتر باقی نمانده است. نتیجه ۲-۲ مساوی است. بازیکنان تیم گرنادا در کمال حیرت تماشاگران، به دو دسته تقسیم شده‌اند. نیمی در صدد گشودن دروازه تیم حریف هستند و نیم دیگر می‌خواهند به خودشان گل بزنند!!

  • آیدین

پدرش بهش گفت این ۱۰۰۰تا چسب زخم رو بفروش تا برات کفش بخرم …
بچه نشست با خودش فکر کرد یعنی باید آرزو کنم
۱۰۰۰نفر یه جاشون زخم بشه تا من کفش بخرم ؟
ولش کن ، همین خوبه …

  • آیدین

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …

  • آیدین

یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه، و تا خانمِ خونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه، بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه کود گاوی رو روی فرش خالی میکنه و میگه: اگه من قادر به جمع کردن و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این *** ها رو بخورم!

 خانوم میگه: سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟

 بازاریاب: چــــرا؟

خانوم: چند وقته برقِ خونه مون قطعه ...!

  • آیدین

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم

کـ مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من کـ پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی کـ بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این کـ کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من کـ این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم کـ مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود کـ برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.

  • آیدین

بعضی‌ها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
بعضی‌ها شعرشان کهنه است، فکرشان نو،
بعضی‌ها شعرشان نو است، فکرشان کهنه،
بعضی‌ها یک عمر زندگی می‌کنند برای رسیدن به زندگی،
بعضی‌ها زمین‌ها را از خدا مجانی می‌گیرند و به بندگان خدا گران می‌فروشند.
بعضی‌ها حمال کتابند،
بعضی‌ها بقال کتابند،
بعضی‌ها انباردارکتابند،
بعضی‌ها کلکسیونر کتابند
بعضی‌ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان،
بعضی‌ها اصلا‏ قیمتی ندارند،
بعضی‌ها به درد آلبوم می‌خورند،
بعضی‌ها را باید قاب گرفت،
بعضی‌ها را باید بایگانی کرد،
بعضی‌ها را باید به آب انداخت،
بعضی‌ها هزار لایه دارند

  • حمیدرضا مرادی