کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۳۶ مطلب با موضوع «داستان آموزنده» ثبت شده است

مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل"


چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند …
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم… باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی… اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده…
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.
دکتر: هه! شوخی کردم… زنت همون اولش مُرد!!!!


  آ.ن: هر اتفاقی بیافته ، به نفع ماست  

  • آیدین

نشسته بود داشت تلویزیون میدید کـ یهو مرگ اومد پیشش …

مرگ گفت : الان نوبت توئه کـ ببرمت …

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره…

توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت…

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !

 

  آ.ن: سر هر کسی رو میشه کلاه گذاشت ، به غیر از مرگ!  

  آ.ن2: فردا آخرین امتحانم رو دارم ، بعد از اون کاملا" سرحال میام و در خدمتتون هستم.  

 

ک . ف : فعلن که متاسفانه یا خوشبختانه واست کار درست کردم و دوباره یکم از وبلاگت باید فاصله بگیری !!!

  • آیدین

در جای جای دیوان حافظ شیرازی شوخ طبعی خواجه را می توان مشاهده کرد.

تا پیش از حافظ ، اینگونه شوخ طبعیات به هزلیات و انواع هجو چنانکه در نوشته های کسانی نظیر انوری می آمد مشاهده می شد.، اما طنز حافظ نیشخندهای زهر دار است یا بیان یک پریشانی دل که با نوعی مضحکه ی رندانه آنرا می آمیزد یا اینکه با شکسته نفسی می گوید:" ببین که تا چه اندازه میخواد منو خر کنه؟؟!!!!))

 

معمولا در زمانی که  از "شیخ مفتی" و " محتسب " و " صوفی و زاهد " حرف میزنه یا زمانی که غزل رو به پایان میرسونه ، طنازی های او دیده می شود.

عمران صلاحی ( طنزپرداز فقید ) میگوید که به زعم خودش 70% ابیات حافظ را همراه با عنصر طنز میدیده !!

شاید پربیراه نباشد.

 

من به ندرت غزل خالی از شوخی و طنز و باحال حرف زدن رندانه  دیده ام!!

 

 

چند مورد از شیرین زبانی های طنز گونه ی حافظ :

 

* به خنده گفت که حافظ!  غلام طبع تو ام ....  ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق!

* به خلدم دعوت ای زاهد مفرما ....  که این سیب زنخ زان بوستان به

* چو طفلان تاکی ای زاهد فریبی ......  به سیب بوستان و شهد و شیرم؟؟

*صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه ..... به دو جام دگر آشفته شود دستارش!

* ساقی مگر وظیفه ی حافظ زیاده داد؟ .... کآشفته گشت طره ی دستار مولوی!

 

 

 

ک.ف : اینا رو گفتم تا یکم سطح فرهنگ سازی وبلاگ و حافظ شناسی تون رو ببرم بالا !!

  • آیدین
یک دانشجو ، عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود...
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد...
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه!
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت ، اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن "
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!


  آ.ن: پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند  
  • آیدین

در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکرد.
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند. اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت: نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیزی نگفت، و در را برویشان گشود. اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد. پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولداین فرزند، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
مردم متعجبانه از او پرسیدند: علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟ مرد بسادگی جواب داد: چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه!

  • آیدین
یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: 
خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و …..
بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما" یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

 
  آ.ن: منظور دکتر هم همین بود!  
  • آیدین