کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۵۳۸ مطلب با موضوع «طنز» ثبت شده است

 

خیلی خیلی خوب رانندگی می‌کنند. مخصوصا مورد پارک دوبل! البته مشکل از بانوان محترمه نیست، بلکه مشکل از مرحوم گوتلیب دایملر، مخترع اتوموبیل، است که این وسیله‌ی پرکاربرد را طوری اختراع نکرد که از عرض هم حرکت کند تا راحت بشود پارک دوبل فرمود!

البته این‌ها دال بر این نیست که آن خانمی که کلاچ می‌گرفته تا شیشه را بالا / پایین کند را سالم بشماریم!

البته در برخی موارد خانم‌ها در نقش راننده آمبولانس عمل می‌کنند. به طوری که به محض خبردار شدن راننده روبرو از مونث بودن راننده‌ی مذکور به اوه راه می‌دهد که حرکت کند!

البته در مورد مشابه اگر یک دستگاه آمبولانس به ارزش 187300000 تومان وجه رایج مملکت وراء یک خانمِ متشخصِ راننده در حال آژیر زدن باشد خانم راننده احتمالا کمی هول می‌شود و پایش را می‌گذارد روی ترمز و آمبولانس نگون بخت هم از عقب به شدت با خودرو او برخورد می کند و به این ترتیب خدا تومان وجه رایج مملکت برباد می‌رود. (بعد می‌گویید چرا مشکل اقتصادی دارید!)

البته مشاهده شده که خانم راننده فرمان را رها کردند و دست بر دعا برداشته، برای شفای حال بیمار درون آمبولانس [رحمه الله علیه]

من نه! اما دیگران می‌گویند در هر تصادفی خانم‌ها نقش دارند. یا فاعل و یا مفعول هستند و یا انقدر بر روی اعصاب مرد خانه راه رفته‌اند که طرف با سپر به تیر برق کوبیده است!

حال اگر یک خانم تصادف کند یا جیغ می‌کشد، یا بیهوش می‌شود و یا جیغ می‌زند و سپس بیهوش می‌شود! البته در تمامی موارد متصادفه [خانم تصادف کرده!] با شوهر نگون‌بختش تماس می‌گیرد که در این موارد توصیه می‌شود شوهران این‌گونه بانوان یا تلفن خود را خاموش نمایند یا کلا سیم‌کارت خود را تعویض نمایید!

در پایان از همین تریبون تشکر خود را اعلام می‌کنم نسبت به تمام خانم‌هایی که با نحوه‌ی رانندگی خود موجبات خنده و شادی و فرح ما را فراهم می‌کنند.

و در آخر خدمت همه‌ی سرهنگ‌های محترم تمنا دارم که یا به این‌گونه خانم‌ها گواهینامه ندهید و یا اگر مرتکب می‌شوید برایشان جاده جداگانه نیز درست کنید.

تمت.

  • آیدین

 

سالها پیش در یکی از مدارس، پسربچه‌ای بود به نام جعفر که همیشه با لباسهای چرک در مدرسه حاضر می‌شد. هیچکدام از معلمان او را دوست نداشتند.
روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواند و درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد. اما مادر بجای اصلاح فرزندش تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند،

بیست سال بعد خانم احمدی بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت.
عمل خوب بود. هنگام به هوش آمدن، دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید که به وی لبخند میزد. می‌خواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت. با دست به طرف دکتر اشاره میکرد و لبان خود را به حرکت در می‌آورد. انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش در حال تغییر بود و در حال کبود شدن بود. تا اینکه با کمال ناباوری در مقابل دکتر جان باخت.

دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی افتاده است! وقتی به عقب برگشت «جعفر» نظافتچی بیمارستان را دید که دو شاخه دستگاه بیماران قلبی را درآورده و شارژر گوشی خود را به جای آن زده است!

آ.ن: نکنه یه موقع فکر کردین جعفر دکتر شده و از این حرفا!؟ نه بابا اون الاغ رو چه به این حرفا!

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

 

بهار ما گذشته شاید

بهار ما گذشته انگار

بهار ما گذشته شاید

گذشته ها گذشته انگار

نرو بمان

- به! بهار خانوم! چرا رفتی تو فاز دپرسی؟ نگران نباش! یا خودش میاد یا ایمیلش! ;)

- هعی! نگو رها! تو دلم آشوبه! جیم... روزی ده ساعت تمرین!

-جیم؟ اهل کدوم کشور هست؟

- چی میگی؟! جیم! همون باشگاه! هفته ی دیگه مسابقه انتخابی واسه این بازی های تنیس آسیاییه ... از همین الان نگران شدم! یعنی قبول میشم؟!

- امیدوارم! حالا اینا رو ولش ... ناهار داریم بهار جوووون؟!

- چیش! من میگم الان با حالت دِر دِر دِر دارم حرف می زنم بعد باید چیزی هم درست میکردم؟ آخه وقتی دوستت....

- باشه!!!! چرا خونت رو کثیف میکنی! الان زنگ میزنم غذا سفارش میدم!

- میگم رها! واسه من پیتزا پپرونی سفارش بده!

- یعنی ... سنگ پای قزوین هم نیست! شاید خودم درست کردم اصلا! حوصله غذاهای بیرون رو ندارم!

  • آیدین

یکی از استراتژی‌های برتری در فوتبال، تضعیف تیم حریف است. تماشاگران و شعارهایشان هم از این قاعده مستثنا نیستند. این پست یک بسته‌ی پیشنهادی برای تماشگران ایران است. (البته امکان دارد موقع خواندن این پست ایران با اختلاف گل بسیار از آرژانتین باخته باشد. اما این چیزی از ارزش‌های ما کم نمی‌کند.)

این لیست. یک بسته‌ی پیشنهادیِ خودرویی برای تماشگران ایرانی حاضر در برزیل است. به منظور تخریب تک تک حریفان D: !

 

یه باک که داره گازوییل / برای تیم برزیل

اگزوز اسکانیا / مخصوص اسپانیا

اگزوز و بوق و تایر / تقدیم الجزایر

اگزوز و پمپ‌بنزین / برای آرژانتین

اگزوز و فیلتر هوا / برای استرالیا

یه رینگی که دُرُس نی / دُرُس برای بوسنی

وایر و سیبک و شاتون / مخصوص تیم کامرون

خودروهایی که برقیه / یه‌جا واسه نیجریه

یه گِیج چرب‌وچیلی / کادوی تیم شیلی

سنسور کیسه‌ی هوا / مال کیه، کلمبیا

سنسور کیسه‌ی هوا / حالا مال کاستاریکا

سنسور کیسه‌ی هوا / سپس مال ایتالیا

سنسور کیسه‌ی هوا / دیگه مال تیم غنا

اگر کِلاچه یا کلاج / انگ کیه، ساحل عاج

ستون اول شاسی / واسه تیم کرواسی

میل‌ سوپاپ، رادیاتور / جایزه واسه اکوادور

چهارشاخه گاردان با گریس /  روونه به سمت سوییس

چهارشاخه گاردان بی گریس /  پیش به سوی انگلیس

کارتر و بوشِ خودروها / کادوی ما به آمریکا

چکش برق تهویه / مفیده واسه روسیه

آچار فرانسه‌‌های ما / مال فرانسه، رابه‌را

هزارخار فرمان / برای تیم آلمان

چهارتا لاستیک زاپاس / هدیه می‌شه به هندوراس

سوپاپ، کوئل، یاتاقان / با احترام، به یونان

سیمِ کلاچِ داتسون / اهدا می‌شه به ژاپن

سوییچ و میل توپی / مال کره‌جنوبی

ساسات، سپر، باربند / با هم برای هلند

دنده‌ی اتوماتیک / فقط برای بلژیک

هرچی که زیر پاس پدال / دو دستی مال پرتغال

میل سوپاپ که موضوعه / خوشش میاد اوروگوئه

هرچی داره مکانیک / باید بده به مکزیک

و برای تشویق تیم خودمان: بشو سوار پیکان / برو بزن گل ایران

  • آیدین

  • آیدین
شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۳ ب.ظ | کمند سلیمانی

 

شما به چشم زدن اعتقاد دارین؟ یا حتی به چشم شور؟

با این موضوعی که من تعریف می کنم فکر کنم دیگه اعتقاد پیدا کنین!

احساس می‌کنم خیلی چشمم شوره!

***

با بچه‌های یک‌طنز بعد از دانشگاه رفتیم دفتر مجله‌ی کولاک

از اینکه این همه بد یمن بودم خیلی ناراحت بودم.

بیرون در منتظر سپیده بودیم و قبل از اینکه اون بیاد به بچه‌ها گفتم که چه اتفاقاتی تو این مدت برام افتاده و من حس می‌کنم که خیلی بد یمن شدم.

رها- نه عزیزم، این چه حرفی، شاید یکی دو تا بدشانسی آورده باشی اما نگاه کن، واسه ما که اتفاقی نیوفتاده

آیدین- نهههههه، از کمند فاصله بگیرین، به چشاش زل نزنین و گرنه به سنگ تبدیل میشین، فرار کنیــــــــــــــــن!

و دستش رو به علامت ترس گرفت جلو صورتش!

کیانا مثل همیشه جزوش رو به کله آیدین کوبید و گفت: ساکت شو بینم، همش جو میده! کمند جون بابا این چه فکریه!

بهزاد- رومیان باستان، هر وقت همچین کسی رو میدین اون رو به مدت یک هفته در معبد زئوس بزرگ زندانی می کردن تا اون در این مدت از خدایان طلب بخشش کنه و خدایان اون رو ببخشن و پاکش کنن از این بلای بزرگ!

و هنگامی که بهزاد به قیافه ی ماتم زده ی بچه ها نگاه کرد فهمید که اگه یک کلمه ی دیگه در این مورد حرف بزنه اونا حتما یک چسب بسته بندی جعبه های پست به دهان او میزنند تا دیگر از این حرفا نزنه!

کمند- می گم رها ، عجب مانتوی قشنگی پوشیدی

و در همین هنگام ماشینی از روی چاله آب گلِ روبروی رها رد شد و آبِ گلی را بر مانتوی تازه ی اون ریخت!

کمند-دیدین گفتم چشمم شوره! :(

آیدین-من که گفتم ازش فاصله بگیرین. ما که رفتیم،خدافظ.

و دستش رو تکون داد که بره،اما پارمیدا که تمام این مدت سکوت اختیار کرده بود و چیزی نگفته بود کیفش رو کشید و گفت:

یکبار دیگه از این حرکت ها انجام بدی آیدین...

-باشه باشه فهمیدم!وگرنه همچین بلایی سرم میاری که دیگه کلا نتونم هیچکیو ببینم!

-آفرین پسر خوب!

در همین هنگام سپیده اومد و همه وارد دفتر مجله شدن.

کمند- می گم آیدین، ماشالله موهات کمتر که نمی شه هیچ روز به روز به حجمش افزوده می شه!

آیدین-هه!مرسی!اما تا جایی که میشه،لطف کن از من تعریف نکنی!

کیانا باز هم با جزوه ضربه ای به سر او میزند:آیدیـــــــــــــــــــن!

آیدین-ببین کیانا،میگم اگه توسط کمند کچل نشم ،مطمئنن از دست تو ضربه مغزیو میشم!

***

دانشگاه

رها-اوه نه!

سپیده-ببین کمند،اصلن به حرفاشون توجه نکنا

بله بازم این سه دیوونه!دخترای بدجنس دانشگاه، سردستشون نیلوفر و دو تا دوست خلش، مریم و هستی!

نیلوفر-وای بچه ها سریع از این منطقه دور شین دختر بدشانسه برامون بدشانسی میاره!

و با دوستاش خندیدن و رفتن

علیرضا(علی ای ای12)-دژاوو

کمند-حالا تو خواب دیگه ای نداشتی ببینی؟حتما باید صحنه ی مسخره شدن من توسط اونا رو ببینی؟

علیرضا-خب مگه دست منه خوابمو چوز کنم؟

نیلوفر و گروهش بخاطر اینکه توسط کمند رد صلاحیت از عضویت در مجله ی کولاک شده بودن از همون موقع باهاش دشمن شدن!

***

فردای اون روز برای ویرایش های آخریه همه دوباره به دستور کیانا توی دفتر جمع شدیم

حمید-پس چرا این آیدین نمیاد؟

سپیده-نمی دونم،به کسی خبر نداده!

آیدین وارد میشود.

بهار-اون کلاه چیه رو سرت؟برش دار ببینم!

و کلاه رو از روی سرش بر می داره

همه سکوت اختیار کردند و علیرضا سوتی با ریتم واو زد!

آیدین-چیه بابا کچل ندیدن؟خب به لطف تعریفای مهندس کمند دیروز متوجه شدم مو خوره گرفتم!رفتم آرایشگاه،طرف گفت خیلی وضعت داغونه،موهامواز ته تراشید :|

کمند-من،واقعا معذرت می خوام!

و با حالت زاری از دفتر بیرون اومد رفت خونه و تا دو روز حتی دانشگاه هم نرفت و از اونجایی که کمند و سپیده توی یک  خونه زندگی می کنن حتی از اتاقشم بیرون نیومد !

***

سپیده-کمنـــــــــــــــــــد، پاشو بیا بیرون بچه ها اومدن تورو ببینن!

کمند-نوچ نمیام!

سپیده در رو وا کرد – خب خل مشنگ جان ،حداقل می خواستی خودتو این تو حبس کنی در رو  قفل می کردی!پاشو بیا بیرون

کمند-نع!

سپیده-چرا،میای!تا 3 دقیقه دیگه تو سالن باش!

3دقیقه بعد همه در سالن

بهزاد-ببین توی این چند روز من مطالعاتم رو تکمیل کردم تو میری توی معبد خدایانی که دوستم توی یکی از صحرا های اطراف دبی پیدا کرده سه روز می مونی و بعد از اینکه اومدی بیرون به اولین نفری که دست بزنی بدشانسیت به اون منتقل میشه!

کمند-بس کن بهزاد آخه واقعا به این چیزا اعتقاد داری؟

بهزاد-حاضری این کارو امتحان کنی یا اینکه تا آخر عمر بدشانس بمونی؟

کمند-به فرض قبول!اما من که تنهایی میمیرم اون تو سه روز بمونم!

بهزاد-بابا کجای کاری الان اونجا رو برق کشیم کردن آب وهمه چیم داره یه مودم جیبی ببری با خودت راحت به نت وصل میشی!

بهار-پس راهی شدی!

***

و کمند بعد از سه روز به اصطلاح طلب بخشش کردن از خدایان بر میگرده و همون روز میره دانشگاه

-حالا دلم میاد به کی دست بزنم و بدشانسیو منتقل کنم؟

کمند زد رو شونه ی نیلوفر- چطوری نیلوفر جان؟

نیلوفر-وای،بهتره برم لباسمو عوض کنم وگرنه کل روز بدشانسی میارم!

-شاید بهتر باشه این کارو کنی،شاید جواب داد >: )

بعد از دانشگاه نیلوفر و گروهش در یکی از خیابان های تهران

-بچه ها اون یارو رو نگاه،چقدر حرفه ای از داربستا بالا میره!هر کی دیگه جاش بود میوفتاد!

و در همون لحظه فرد بدبخت از داربست سقوط کرد و در سطل زباله فرود آمد!

و این بود پایان بدبختی کمند!

انسان‌ها در اواسط فصل امتحانات به دلیل فشار درس خواندن (نه که من یکسره خوندم و اصن نیومدم اینجا!) فکر‌هایی به سرشون می‌زنه که واقعاً عجیبه!‌

 

 

اما من امسال که تقریبا سال آخر بود تصمین گرفتم فکرهای جالبم رو روی کاغذ استیکر یادداشت کنم. و اکنون که فصل عزیز امتحانات به پایان رسیده در خدمت شما می‌دهم:

زنگ بزنی آژانس بین المللی انرژی اتمی، بگی یه ماشین می‌خوام!

 آخر شبا رفتگرا سوار جاروهاشون بشن برن خونه!

 موهات فر باشه، روش پیتزا بپزی!

 خانواده مذهبی باشه اسم دخترو بذاره سیندر الله!

 شب خواب ببینی که 1 ماهه داری میری سرکار، صبح که بیدار شدی حقوقــشو بگیری!

 پشه ها به جای اینکه خونمون رو بمکن، میومدن چربی‌های اضافه‌ی بدنمون رو می‌مکیدن!

 ماهی از آب در بیاد تو ساحل سیگارشو بکشه برگرده تو آب!

 همسر دلخواهت رو از بین گزینه‌های موجود دانلود کنی!

 بوق زدن ممنوع باشه ماشینتو بذاری رو ویبره

 هر پشه ای وارد خونه‌ت شه درجا تبدیل شه به یه تراول 50 تومنی!

رو مانیتورت مگس بشینه، با موس بگیریش، بندازیش تو ریسایکل بین!!

 سایه ات سفید باشه!!!!

 تو گوگل سرچ می کردی نیمه‌ی گم‌شده‌ی من عکساشو واست می آورد راحت پیداش می کردی!

 شامپو ضدِ شوره بخوری، دلشوره‌هات تموم بشه!

و خوشبختانه اینجا بود که فصل امتحانات تموم شد!!

آیا شما هم از این فکرا کردین!‌؟ راستی! امتحانات خوب بود؟!

  • آیدین
جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۹ ب.ظ | کیانا واثقی

 

پیش نیاز درس:

یک بار روخوانی این غزل از حافظ و آشنایی با وزن آن!
تسلط کامل بر زبان عربی و ادبیات فارسی
 

درس یکم: تمحیدیه

 
 
 
بلاشک جملگی شما عزیزانی که هم اکنون در حال خواندن نوشته‌ی بنده‌ی کمترین در این مکان ملکوتی هستید، می‌پندارید که «آیدین» را می‌شناسید؛ ولکن من خود را موظف می‌دانم که شما را با ابعاد کشف نشده‌ی استاد آیدین بدعتی۱، این پدیده‌ی تکرار نشدنی، آشنا سازم؛ باشد که از خواب غفلت بیدار شوید و از به فنا رفتن نه تنها نصف، بلکه هر دو نصف حیاتتان جلوگیری به عمل آید؛ هر چند که در وصف درخشندگی -کورکننده‌ی- این ستاره‌ی آسمان زبان و ادب پارسی، قلمم بس مست و ضعیف است و کلمات بس پست و خفیف. ۲
 
۱. ایشان را به دلایلی که در ادامه‌ی مطلب خواهم گفت، جز بدین گونه نتوانم خواند!
۲. «مست» صرفا جهت جناس بودن با «پست» آمده است و منظور خاصی را نمی‌رساند!
 
بنده‌ی حقیر در وصف کمالات لایَصوف۳ استاد آیدین بدعتی چه بگویم که سروده‌ی کمتر شنیده شده‌ی ایشان، خود برتر از هر کلام دیگری واصف حلیه‌ی جمال و کمال استاد است. ایشان در بیتی از این غزل می فرمایند که:
بِدعَت۴ رسد به عِندَش۵ ار خود به سان آیدین
هر واژه را نویسی با چارده کتابت
 
۳. وصف نشدنی! مراجعه شود به: عربی و زبان فارسی۳
۴. بدعت: نوآوری!
۵. عِند: ته؛ آن جا که شور هر چیز درآید
 
تفسیر شعر: در این سروده حضرت آیدین، خلاقیت و نوآوری خود را در املا و نوشتار کلمات می‌ستاید و این بیت در حقیقت تو دهنی و عرضه اندامی‌ست برای همه‌ی حسودانی که این همه ابتکار را نتوانند دید؛ باشد که کور گردند.

مد شده این روزها پز می‌دهیم         پیش هر کس، هر کجا پز می‌دهیم

جمعمان هر وقت کامل می‌شود               یا که می‌لافیم یا پز می‌دهیم

 //bayanbox.ir/id/1588279087765911032?view

گوشیش بهترین ورژن NFC رو داره‌ها. ولی فقط باهاش اس ام اس می‌ده و زنگ می‌زنه!‌ بعد کلی هم پز می‌ده که گوشیم فلانه!

البته پزهای جدیدی هم اضافه شدند اعم از ما از گرفتن یارانه انصراف دادیم و یه زمان‌هایی ما پراید داریم که امیدواریم به زودی برطرف (!) شوند!

 

اما استاد کلاس گذاشتن برخی از این دخترها هستند که ...

برای مثال شما اگر دقت بفرمایید:

سوژه‌ی مورد نظر ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺘﻪ می‌بلعد ﺍﻣﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ در ﻣﻠﻊ ﻋﺎﻡ یک عدد ﭼﯿﭙﺲ ﻧﺎﺯک را ﺑﺎ 8 ﮔﺎﺯ، 2 ﺗﺮﻣﺰ ﻭ 3 ﻧﯿﻢ ﮐﻼﺝ میل می‌فرماید.

و همینطور آن دسته دخترهایی که منشی می‌شوند و ... "مــَـــــــــــــــــــــــــله!؟"

و همچنین آن دسته از دخترهایی که ... قبل از ریمل (._.) ... بعدش (*_*)

...

البته بنده به شخصه خیلی با کلاس گذاشتن موافق نیستم مثلاً یک شب خونه تنها بودم یهو صدای خنده از حیاط شنیدم ، گفتم برم بیرون ببیم کیه! رفتم تو حیاط و چند متری رفتم جلو وایسادم بازم دیدم میخنده، بازم یه خرده رفتم جلو وایسادم ، بازم صدای خنده اومد! داشتم خودمو خراب می‌کردم ولی بازم رفتم جلو ... الان فهمیدین حیاطمون بزرگه یا بازم برم جلو؟؟

 

بعله! از این‌ها که بگذریم می‌رسیم به آن دسته آدم‌هایی که سر چیزهای منفی کلاس می‌گذارند!‌ یعنی سر یک چیزهایی کلاس می‌گذارند که برای ما باعث سرافکندگیه! مثلا پسره با کلی قهر و ناز می‌گه ... خب من آدم مغروری‌ام دیگه و یکی نیست به این بگه که عزیزم، این مغروری که به خودت وصل می‌کنی و فکر می‌کنی باهاش های‌کلاس می‌شی یه زمانی فحش بوده و برای ما هنوزم فحشه! مثلا به یکی می‌گن عجب آدم آشغال و مغروریه! نه که بگن عجب آدم باکلاس و مغروریه! حله!؟

حالا بعضی موارد از این کلاس گذاشتن‌های منفی قابل تحمل‌اند اما آخه این آلرژی فصلی چیه که ملت با اونم کلاس می ذارن!؟ دختره همچین میگه آلرژی فصلی دارم! که انگار به تنهایی قهرمان سه دوره جام ملت های اروپاس!

یا یه مورد دیگه داشتیم فقط و فقط محض کلاس گذاشتن توی قسمت زبان فیسبوکش نوشته : i know spanish. english. italian. korean. afghanian. russian بعد توی فرودگاه کربلا بهش گفتن: please give your passport جواب داده: im a blackboard!!! :| من برم با اسید کلریک یه دوش بگیرم با اجازتون!

یا اینایی که نمی‌تونن قهوه اسپرسو رو تلفظ کنن ولی اصرار دارن تلخ باشه لطفاً! یا اینایی که ۱۰۰۰ تومن می‌دن که با اسبه یه عکس بگیرن بعد می‌ذارن تو شبکه‌های اجتماعی زیرش می‌نویسن من عاشق سوارکاری‌ام یا اینایی که صرفاً چون مادرشون بهشون گفته قربون قد و بالات برم تو پروفایل‌شون نوشتن model! یا اینایی که تا پرشین‌بلاگ شروع به کار کرد احساس کردن یهو شاعر و نویسنده شدن و باید به جامعه خدمت کنن و بدون اونا جامعه حرکتی نخواهد داشت! (مثه من!)

و در آخر تشکر می‌کنم از تمام کسانی که این روزها در تمیزکردن پیانوم بهم کمک کردند، اون پیانویی که تو هال‌مونه رو نمی‌‌گما! اونی که تو اتاقمه!

 

  آ.ن: پنجشنبه‌شب‌ها دو چیز یادتون نره ... دوم شعر هفته!  

  • آیدین

   مشاهده تمام قسمت ها   

کولاک.قسمت سوم.

دومین مجله ی کولاک هم منتشر شد. واسش چه حرص هایی خوردیم و چه زجری هم سر طراحی جلدش کشیدیم. به هر حال استقبال خوب بود و همه از نتیجه ی کار راضی هستن. واقعا دارم به این پی می برم که "ما معمولا کولاک می کنیم! مخصوصا اگه آیدین نباشه!" اصلا همه دنیام رنگی رنگی شده! مطالب این شماره هم فوق العاده است.فقط یه چیزیه که ذهن منو مشغول کرده. یه سوال! اینکه چجوری میشه آد...

- چی داری می نویسی؟           

- هوم؟

- میگم چی داری می نویسی؟

- آها! خاطره!

- میشه بخونم؟ قصد فوضولی ندارما! فقط میخوام از نظر فنی و ادبی بررسیش کنم!

- نخیر آقا بهزاد!!! شما برو همون مطالب این هفته رو چک کن بفرستیم واسه چاپ!

- باهشه! ولی من فقط میخواستم دفترچه خاطراتت رو از نظر ادبی ...

- برو!!!

- بررسی کنم!

- میگم برو!!

- هــــــــی! باشه! ولی دوران هخامنشی مردم خاطرات رو از همه ی جنبه ها بررسی می کردن تا نوشتشون هیچ نقصی نداشته باشه!

- دهه! گیر دادیا!! اصلا من میخوام نوشتم افتضاح باشه!! تو بگو ببینم مطالب رو تا کجا چک کردی؟

- تقریبا همه رو! فقط چند قسمت مونده که اونم به لطف یزدان و بچه ها ... (بهزاد با نگاه چپ چپ روبرو می شود)

****************

  • آیدین