داشتم میرفتم اردو
روز قبلش هم زده بودم شیشه همسایمون رو شکونده بودم
پسرش روز اردو اومده بود مدرسه مون
منم تا اونو دیدم رفتم قایم شدم پشت دوستم
همینجوری تا داخل اتوبوس رفتم تا تونستم از دستش فرار کنم
وقتی رسیدم اردوگاه مادرم زنگ زد گفت میوه رو گرفتی
من گفتم میوه چیه!؟
نگو همسایمون میوه رو آورده بود بده به من، من احمقم که از دستش فرار میکردم
- ۵ دیدگاه
- ۰۱ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۳۰