کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۵۵۰ مطلب توسط «آیدین» ثبت شده است

از کسانی که تو کامپیوتر شون

فایلها رو با اسمهایی مثل hjkhkjkh ذخیره میکنن

توقع اتاق مرتب و جمع و جور نداشته باشید

  • آیدین

ﻫﯿﭻ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺨﻮﺭﻩ

ﺭﻭ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺍﮐﺴﭙﻠﻮﺭﺭ، ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻧﺶ ﯾﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻪ،

ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻧﺶ ﯾﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ!

  • آیدین

 

 

  • آیدین

  • آیدین

اگر همسر شما به همراه مادرش درحال غرق شدن باشند و شما فقط یک حق انتخاب داشته باشید کدام گزینه را انتخاب میکنید؟
.
.
1- شهربازی
2- رستوران
3- سینما

  • آیدین

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...

  • آیدین

 

 

  • آیدین

زنگ زدم به بابام میگم یه کارت شارژ بخر واسم نمیدونم چرا یهو آنتن گوشیش رفت
من هی میگفتم الوو الوو ...
بابام میگفت: هی الوو الوو نکن اصلا صدات نمیاد!

 

  آ.ن: هیچ دختری زشت نیست ، مگه اینکه از جونت سیر شده باشی!  

  • آیدین

بی تو پیچیده ست در گوشم صدای دیگری
چشم من در چشم های آشنای دیگری


زودتر - از آنچه باید - پیر گشتم ! مادرم -
کاشکی میکرد در حقم دعای دیگری!


مستجاب الدعوه بودم تا به امروز؛ اینقَدَر –
سجده میکردم اگر سمت خدای دیگری


زود شستم باخبر میشد و میفهمید اگر-
پای من می رفت توی کفش های دیگری!


آمدم دنبال تو تا پاتوق آن روزها !
نه در آن جا بودی و نه هیچ جای دیگری!


بعد تو دیگر سفر چیزی به غیر از این نبود:
رفتن از یک انزوا تا انزوای دیگری!


برنگشتی از سفر تا اینکه کم کم در افق
جای پایت محو شد با جای پای دیگری!

  • آیدین

قسمت اول

----------------

آیدین ، به دوستان ، اتاق ، پنجره و خورشیدی کـ به شدت می درخشید نگاه کرد و پس از مدتی رفت تا اتاق خودش را ببیند.


اتاق ها دو نفره بود ، مردها در یک ساختمان و زن ها در یک ساختمان دیگر بودند، سالن غذا خوری ، سالن اصلی برای استراحت و تفریح سالمندان ، و یک حیاط بزرگ ...

حمید تنها بود ، آیدین نیز [به قول کیانا!] !

با اصرار حمید ، آیدین به اتاق حمید منتقل شد.

تخت آیدین کنار پنجره بود ، به قول حمید «پنجره مونس خوبیه ، خوبیش اینه کـ هر چی درد و دل کنی گوش میکنه و اصلا" غر نمیزنه!»

آیدین به پنجره نگاه کرد ، دنیایی کـ دیگر در آن از فعل مستقبل استفاده نمیشد ، همه ی فعل ها ماضی بعید بودند.

فک میکرد ، نه به اینکه چرا او باید اینجا می بود و چرا پسرش او را به خانه سالمندان آورده بود ، به این فکر میکرد کـ چرا چنین مدت طولانی ای را از دوستانش غافل بوده.

... و خوشحال بود کـ خانه سالمندان برایش جای غریبی نیست ، خانه سالمندانی پر از آشنا.

تا به خودش آمد ، شب شده بود ، خورشید دیگر نمی درخشید.

سرش را برگرداند ، حمید را دید با لبخندی بر لب و اشک های بر گونه هاش. نمیدانست کدام را باور کند.
علت را پرسید.

  • آیدین