کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

۶۵ مطلب با موضوع «خاطره طنز» ثبت شده است

حس همکاری و نوع‌دوستیِ بچه‌های کلاس فوق‌العاده بود. همه اعتقاد راسخی به مشورت داشتند. آن‌قدر که سعی می‌کردند حتی اگر شده با زور از دانش هم استفاده کنند. تنها عیبِ این روحیه‌ی تحسین برانگیز این بود که فقط وسط جلسات امتحان دیده می‌شد. معلم تاریخ‌مان بعد از اینکه برگه‌ها را تقسیم کرد، گفت: «بچه‌ها! من دیگه باید برم. البته می‌دونم که شما مثل امیرکبیر و خواجه‌نصیرالدین‌طوسی آدم‌های عاقل و فهمیده‌ای هستین، اما طبق قوانین یه نفر رو به عنوان مراقب به کلاس می‌فرستم».

 با خروج معلم، همه‌ی بچه‌ها مثل چنگیزخان و تیمورخان، به طرفِ برگه‌های همدیگر حمله کردند. مخصوصاً پرهام و نیما انگار معاهده‌ی ویژه‌ای بین‌شان منعقد شده‌بود و حسابی هوای همدیگر را داشتند. یکی از بچه‌ها هم رفته‌بود بالای سرِ فرزاد تا جواب یکی از سوال‌ها را نگاه کند.

- فرزاد دستت رو بردار از روی برگه... می‌خوام ببینم اون عهدنامه‌ی ننگین ترکمانچای رو کدوم شاه بی‌لیاقت امضا کرده؟

- دستمو بر نمی‌دارم... تو با اون شاه بی‌لیاقت هیچ فرقی نداری! اون به خاطر سود خودش یه بخشی از ایران رو به باد داد و حقوق مردم رو ضایع کرد، تو هم برای اینکه نمره‌ی خودت بیشتر شه، می‌خوای حق بچه‌های کلاس رو ضایع کنی.

کلاس در حالت هرج و مرج به سر می‌برد که با ورود غیرمنتظره‌ی آقای‌ناظم، حکومت‌نظامی حکم‌فرما شد. سکوت همه جا را فرا گرفته‌بود و کسی جرأت نفس کشیدن نداشت. آقای ناظم آهسته شروع به صحبت کرد: «تقریباً یکی‌دوماه می‌شود که باخبر شده‌ایم یک باند مخوف در کلاس شما شکل گرفته‌است. اعضای این باند ضمن گذراندن دوره‌های ویژه پیش بچه‌های سال‌بالایی، از مدتی پیش آغاز به انجام تقلب در سطح وسیع کرده‌اند. شکل‌گیریِ این گروهِ مافیایی هرچند در ابتدا باعثِ افزایش نمره‌های مدرسه شده‌بود اما با فشارهای آژانس مبارزه با تقلب در اداره‌ی آموزش و پرورش ما مجبور به انجام اقدامات قاطعی شدیم. بنابراین از چندماه پیش، دو مأمور مخفی در کلاس‌تان شروع به نظارت ویژه کرده‌اند که قرار بود با همکاری آنها، نقشه‌های شومِ باند مخوف تقلب خنثی شود».

با شنیدن حرف‌های عجیب و غریبِ آقای ناظم، همه هاج و واج شده‌بودیم. همه دوست داشتیم هرچه زودتر پرده از هویت پنهان این مأموران مخفی برداشته شود. زمزمه‌هایی تمام کلاس را پر کرده‌بود.

-جاسوس‌های لعنتی!

- یعنی اون دوتا جاسوس کیا هستن؟ مطمئنم یکی‌شون فرزاده!

- فرزاد! فرزاد! می‌بینم که جاسوسِ روس‌ها از آب در اومدی!

...

  • آیدین

امروز صبح بعد از مدتها تصمیم گرفتم با دوستم بریم ورزش کنیم!
گرمکن نارنجیمو پوشیدم و زدم بیرون.
و حالا توجه کنید به تیکه‌های ملت:

نارنگی! کجا میری؟
… پرتقال! بدو تا نخوردمت!
هویج! مگه خرگوش دنبالت کرده؟
ته‌ سیگار!
رفتگر! برو ۹ شب بیا بابا!
چی‌توز موتوری!
سن ایچ و دیگر هیچ!
لینا توپی!! انقدر جون نده بابا!
اسمارتیز! بقیه دوستات کجان؟
بچه‌ها! بچه ها! گارفیلد!
الان کدوم مسئول باید رسیدگی کنه؟

  • پوآ عسکری

یه بارم ما یه دونه هندونه خوردیم

در حدی که کم مونده بود پوستش سوراخ شه !

فرداش رفتگر محلمون در زد و گفت :

اگه دیگه بااین پوست هندونه کاری ندارین من ببرمش  :|

  • آیدین

یه دوست چینی داشتم !

مریض شد

ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩتش رفتم ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ

کنار تختش واسادم …

دوست چینیم بهم ﮔﻔﺖ : ﭼﻴﻨﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼَﻦ ﭼﻮﻭﻭن…

ﺟوﻥ ﺩﺍﺩ بدبخت…!!!

ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ رفتم ﭼﻴﻦ…

اونجا از یه مرد چینی معنیش رو پرسیدم

اون مرد چینی بهم گفت :

ﭘﺎﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﻴﻠﻨﮓ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻛﺼﺎﻓططﻄﻄ

  • آیدین

رفتم شیرینی بخرم، به شیرینی فروش می گم: این شیرینی کشمشیا چرا توش کشمش نیست؟ می گه: شما شیرینی ناپلئونی می خرید لای هر کدوم ناپلئونه؟
تا حالا این قدر قانع نشده بودم تو زندگیم!

  • آیدین

داییم به فروشنده می گه: به نظر شما کدوم رنگ رو بخریم؟
فروشنده: والا، این به سلیقه ی شخصی تون بر می گرده. من نمی تونم نظری بدم.
داییم: حالا شما اگه بودی کدوم رو می خریدی؟
فروشنده: چی بگم والا؟ شما باید بپسندین، سلیقه ها متفاوته.
داییم: سلیقه ی شما کدوم رو می پسنده؟
فروشنده: والا من اگر بودم نقره ای رو می خریدم.
داییم: پس اگر زحمتی نیست اون مشکی رو به ما بده!
فروشنده با تعجب گفت: چرا مشکی؟!
داییم: اون نقره ایه حتما مشکلی داره که اصرار داری به ما بندازیش!

  • آیدین

گفتگوی کاملاً جدی بین دو دختر در تاکسی:

اولی: مربی تئاترمون قبلاً دستش تومور داشته

دومی: تومور مغزی؟!

اولی: نمی دونم… اونشو نگفت!

  • آیدین

به داداشم گفتم لپتاپمو بده دو متر کلن از هم فاصله داشتیم

دیدیم نه میتونه پرت کنه نه میتونه سُر بده

آخرش گذاشتش روی یه پتو گفت بکِش از اون ور!

  • آیدین

یکی تعریف میکرد:

رفتم انتشارات دانشگاه.

کمی عجله داشتم، فقط چند برگ کاغذ آچار لازم داشتم.

گفتم: دوست من چندتا آچار لطف میکنید؟

گفت: کاغد آچار باید بری از بیرون دانشگاه بخری.

این کاغذا یارانه دانشگاست. واسه همینه هر برگ کپی ۳۰ تومن میشه.

گفتم: خوب منم پولشو میدم که…

گفت: نه، بحث پولش نیست. اینجا فقط کپی میگیریم. کاغذ نمیفروشیم.

فکر کرده بود به همین راحتی کوتاه میام منم کم نیاوردم

توی کیفمو گشتم یه برگ آچار سفید پیدا کردم دادم بش گفتم:

بی زحمت بیست برگ از رو این برام کپی بگیرین

  • آیدین

اولین شکست عشقیمو زمانی خوردم که در فریزرو باز کردم و قالب بستنی شکلاتیو دیدم و خر کیف شدم ولی وقتی بازش کردم توش پیاز سرخ کرده فریز شده بود !!

  • آیدین