کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار ، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی کـه هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد، فریاد زد : "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند." مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جـوان که مـانند یک بچه 5 ساله رفتار میکرد، متعجب شـده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد : " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند."

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. بـاران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد :" پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی دستِ من چکید. "زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "پسر شما امروز برای اولین بار است که بیناییش را به دست آورده و میتواند ببیند؟؟؟
"مرد مسن پاسخ داد:" این که میگی مال توی داستان بود... پسر من واقعا اُسکُله ^_^

  • آیدین

درباره سریال | آرشیو قسمت ها | نویسنده: حمیدرضا مرادی | با همکاری: آیدین همتی

  

روزی شیخ ز آسمان صدایی شنید بس هولناک.
 
مریدی را ندا در داد که این چه صدا بود ؟
 
مرید گفت : یا شیخ طیاره روسی است که در آسمان ذکر خدا همی گوید؟
 
شیخ فرمود : نیک است ، لکن ترسم که این ذکر به سجود افتد.
 
و مریدان نعره ها زدند و همی گریستند!!

  • آیدین

تو نگات شبیه شیشه

عشق من یه تیکه خورشید

عشق تو دویست و شیشه

من نگام دربدر تو

تو حواست پیش بنزه

کاش از اول می دونستم

توی چشمای تو لنزه

تو شبای بی ستاره

مثل جنگلای دوری

تو موهات خیلی قشنگه

سرتو با چی می شوری؟

خوب می دونم اگه بازم

مانتوی گلی بپوشی

جلو پات نگه می داره

وانت میوه فروشی

 

✔ بیست طبقه لاف بزرگی است برای مردن ؛ کافی است ازایوان یک خاطره پایین بپری

  • محمدرضا اکبری

درباره سریال | آرشیو قسمت ها | نویسنده: حمیدرضا مرادی | با همکاری: آیدین همتی

  

آورده اند روزی شیخ  در مجلسی برنشسته با پادشاه  مناظره می کردی.
پادشاه گفتی : ۱۰۰ کشور از ما سیستم مدیریتی طلب نمودندی!
شیخ فرمودی: پنج تا را بگوی!
پادشاه خاموش ماندی و لب فروبستی!
در این حال حالتها برفتی و مردم بگریستندی.
پادشاه گفتی تورم وجود نداشتندی.
شیخ برآشفتندی و فریاد برآوردی تورم را نن جان ما هم درک کردندی.
از این پاسخ جمع نعره برآوردی و سر به بیابان گذاشتی...

  • آیدین

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. 
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»

  • حمیدرضا مرادی

یکی خیلی کار بد کرده بوده می برنش جهنم.

تو وسط راه میگن به تو یه آوانس میدیم ، میگه چی؟

میگن اینجا 2 نوع جهنم داریم یکی جهنم ایرانی ها و یکی جهنم خارجی ها.

میپرسه فرقش چیه؟

میگن تو جهنم خارجی ها هفته ای یک بار قیـر داغ میریزن تو دهنتون اما تو جهنم ایرانی ها هر روز.

خلاصه میگه من میرم تو جهنم خارجیا.

یه چند ماه بعد میبینه اینجا خیلی ناجوره میگه خوب شد تو جهنم ایرانی ها نرفتم که کارم زار بود!

اما بد نیست یه سری به اونها بزنم تا به اینجا راضی باشم!

خلاصه میره میبینه همه نشستن دارن حرف می زنند،

خبری هم از قیر داغ نیست ،می پرسه: جریان چیه؟

میگن: بابا اینجا یک روز قیر نیست ،

یک روز قیف نیست ،

یه روز قیر و قیف هست اما مامورش نیست

  • محمدرضا اکبری

آیدین همتی مرده یا زن؟

◊اگه منظورتون مرده یا زنده س باید بگم هنوز نفس کشیدن یادش نرفته!

�سؤال در مورد جنسیت بود!

◊ آها؛ ببخشید از مشکلات مصاحبه کتبی همینه دیگه...! فکر کردم «ده» از آخر عبارت افتاده؛ چون اصولاً به ده توجه نمی شه و کما فی السابق شهر در کانون توجه قرار گرفته...!

� بالاخره مردی یا زن؟!

◊ بله؛خره مرده یا زن؟! سؤال بنده هم همینه!

� خرو نمی گم؛ آیدین رو می گم!

◊ مرسی کـ تمایز قایل شدین! اگه منظور از مرد، رجل سیاسی باشه کـ فرقی نمی کنه... خیلی از دخترای الآن مردتر از ما مردها هستن!

� هویت واقعی؟

◊ به روایت شناسنامه آیدین همتی هستم و 17 سال سابقه تولد دارم!

� هدف از راه اندازی کمی تا قسمتی طنز؟

  • آیدین
روباهی موبایلی دید؛ زاغه از بالای درخت گفت:
اگه پایین آنتن نمیده بده بالا برات بگیرم
روباه موبایل و داد زاغ گفت: این عوض قالب پنیر کلاس سوم ابتدایی!!
  • حمیدرضا مرادی

بزرگترین فانتزی من میدونید چیه؟!

یه روزی . . .

یه وقتی . . .

یه جایی . . .

یه کارت شارژ 2000 تومنی برنده بشم!

 

✔ کاش میشد آدما رو مثل اسکناس جلو نور گرفت و واقعی هاشو تشخیص داد

  • محمدرضا اکبری

درباره سریال | آرشیو قسمت ها | نویسنده: حمیدرضا مرادی | با همکاری: آیدین همتی

  

شیخ و یاران در بیابان عربی را سوار بر شتر بدیدند ، شیخ عرب را 
پرسید: آیا این شتر است؟؟؟ 
مرد عرب کمی سرخ و کبود شد و در جا در گذشت!!! 
 
جمله همه مریدان واله و حیران گشتندی و از شیخ علت را جویا شدندی. شیخ فرمود: 
همانا جهت تلفظ " پ نه پ" بر خود فشار آورد و هلاک شد 

  • آیدین