کمی تا قسمتی طنز

جدیدترین مطالب طنز

به زودی همچین راه میفتد که کف کنید!

پیام های کوتاه
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه‌ها
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۲، ۱۴:۴۷ - ناشناس
    عجب!
نویسندگان

سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه!
 
شاید شما قبل از این پست درباره سطح پایین فرهنگ ایران نسبت به کشور های دیگه فکر کرده باشید.
چرا کشور برزیل باید با فرهنگ ترین کشور در جهان باشد؟!
چرا ایران باید عقب تر از کشور برزیل باشد؟!
ایران چه چیزی از کشورهای دیگر کم دارد که اول نیست؟!
چرا کشوری که بهترین های علمی و ورزشی و ... در آن اند در سطح فرهنگ باید عقب تر از کشور های دیگر باشد؟!
برای مثال:
پروفسور مجید سمیعی رئیس افتخاری اتحادیه جهانی مغز و اعصاب از ایران است.
امید کردستانی مدیر بازرگانی، سهامدار و معاون ارشد "Google"از ایران است.
فرزاد ناظمی مدیر فنی "Yahoo" از ایران است.
سینا تمدن مدیر ارشد شرکت "Apple"  از ایران است.
آزاده تبازاده دانشمند سازمان فضایی "NASA" از ایران است.
پروفسور توفیق موسیوند مخترع نخستین قلب مصنوعی داخل بدن انسان از ایران است.
بهترین های ورزش کشتی و وزنه برداری و تکواندو و کاراته و ... در ایران اند. [آ.ن: و بسکتبال و والیبال و فوتسال حتی!]
و...
حالا چرا کشور ایران با این همه موفقیت در عرضه های مختلف در سطح فرهنگ باید عقب تر از کشورهای دیگر باشد؟!
برای تفریح بیرون می رویم ؛ چیپس می خوریم ولی چرا پاکت چیپس رو با این که یک متر از سطل زباله فاصله داریم به راحتی روی زمین می ریزیم و غافل از آنیم که ساعاتی پیش یک رفتگر همه ی زباله ها را با هزار و یک زحمت جمع کرده!
داخل ماشین تخمه می خوریم [چه اشکالی دارد!] ولی چرا پوست تخمه را از پنجره بیرون می ریزیم؟
چرا بسیاری از مردم از روران دانش آموزی عادت به مصرف سیگار می کنند؟اصلا چرا سیگار می کشند؟ چه سودی برایشان دارد؟
چرا ایران از نظر تعداد نفرات مصرف کننده مواد مخدر در جهان باید رتبه دوم در جهان باشد؟

 
خودتان فکر کنید...
به امید روزی  که بهترین های جهان در ایران باشند.
تا پست بعد خدانگهدار

  • علی رضا

پست میهمان چیست:

پست‌های طنز و غیرطنز (البته مربوط به موضوع و جو وبلاگ) و داستان‌های خود را برای ما بفرستید تا با نام خودتان پست شود.

نه که کمبود پست داشته باشیم ها! می‌خواهیم دوستانمان هم در محتوای وبلاگ شریک باشند.

 
شرایط ارسال پست میهمان:

  • مطلب ارسالی نباید کپی شده باشد.
  • مطلب باید مرتبط با موضوعات کمی تا قسمتی طنز باشد.
  • متن ارسالی به صورت صحیح ویرایش شده باشد (املای صحیح) (متن روان و تمیز)
  • پست ارسالی کوتاه نباشد و از کیفیت خوبی برخوردار باشد.
  • در صورت وجود عکس در مطلب ، تصاویر باید مناسب با موضوع و از کیفیت خوب برخوردار باشد.
  • تصاویر ارسالی نوشته های اضافی و یا واتر مارک نداشته باشند.
  • مطلب ارسالی در صورت نیاز توسط ما ویرایش شده و با نام شما در وبلاگ منتشر خواهد شد.

پست‌های خود را به ایمیل info1tanz [at] gmail.com بفرستید.

  • آیدین

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

----------------

نگار یه لبخند زد و گفت بیاین دنبالم
حمید و آیدینم به دنبال نگار راه افتادن
تو این مدت حمید همش تو فکر بود . آیدینم همش زیر چشمی حمید رو نگاه میکرد و کنجکاو بود که حمید به چه چیز نقشه اینقدر داره فکر میکنه
آخر نتونست جلوی خودشو بگیره و ازش پرسید : چیه ؟! به چی داری اینقد فکر میکنی ؟!!!
حمید : من دارم فک مبکنم که این اعداد روی نقشه چی می تونن باشن. این نقشه که داره اینجا رو نشون میده پس این اعداد چی میگن این وسط ؟!!!
آیدین : بده منم ببینم شاید....

حرف آیدین تموم نشده بود که نگار گفت :  رسیدیم! اینجا چند تا کتاب قدیمیه که فک کنم تو اینا یه سری چیزا در مورد این اعداد ، بشه پیدا کرد. این همه ی کمک من به شماهاست.
حمید : اینا رو از کجا آوردی ؟!
نگار : اینا خرت و پرتای مهتاجه!
آیدین : خب دست تو چیکار میکنن اینا ؟!
نگار : ازون جایی که من به فکر مهتاج بودم اینا رو از دستش قایم کردم اینجا !
آیدین : چرا آخه ؟!
نگار : خب اینقدر این چرت و پرتا رو می خوند مغزش تاب برداشته بود . همش فک میکرد اینجا باید یه گنجی باشه و این حرفا. از وقتی هم که فک میکنه اینا رو گم کرده اوضاعش بهتر شده ولی حالا که شما ها این کاغذو پیدا کردین منم دارم یه ذره شک میکنم که واقعا گنجی در کار باشه!!
حمید ( با شوخی) : والله من که فک میکنم هممون مغزمون تاب داشت که وبلاگ یک طنز رو دنبال میکردیم :) همه کم داشتیم که مخاطب وبلاگت بودیم به خدا :)

[البته کمبود خوندن مطالب خوب منظورش بوده !! مخاطبان وبلاگ به دل نگیرن!]

آیدین : حالا بیخیال شو تو رو خدا . بیاین ببینیم اینجا چیزی پیدا میکنیم . [اصن آیدین تا صحبت از یک طنز میشه بحثو عوض میکنه ، معلوم نیست چرا]
نگار : من کار دارم . خودتون بگردین ببینید چیزی پیدا میکنید یا نه! زیادم اینجا رو بهم نریزین !
 اینقد نگار سریع و قاطع از زیر کار در رفت که آیدین و حمید چیزی نتونستن بگن و نگارم رفت

بعد از یه ساعت گشتن تو این کتاب و اون کتاب آخر چیزی که بتونه اون اعداد روی نقشه رو توصیف بکنه پیدا نکردن!
حمید : ای بابا! تو این کتابا که هیچی نیست. تو رو خدا بیخیال شو آیدین. داشتم با لپتاپم کارمو میکردما ! الکی جو دادی
آیدین :  :|
حمید : حرفی نداری بگی؟!!!
آیدین : من میگم بریم پیش همون بهزاد که گفتی. شاید اون کمکی بکنه
حمید : چه می دونم والا! نو که امروز ما رو خراب کردی بریم ببینیم چی میشه [حالا انگار بقیه روزا حمید چه کار مهمی داشته که هی منت میزاره!]


آیدین از وقتی که به خونه سالمندان اومده بود بهزادو ندیده بود. به خاطر همین از حمید در مورد بهزاد پرسید. حمیدم گفت :
اتاق بهزاد با اتاق های دیگه فرق داره. معلوم نیست پارتی یا پولی داشته چی بوده که اتاقش تک نفرست . خودشه و خودش. زیادم با دیگران ارتباط نداره. بیشتر وقتشو با کتاباش سر میکنه. البته از وقتی اومده خونه ی سالمندان اینقد اهل مطالعه شده که نمیدونم چرا عشق مطالعست
اگه از اول اینجوری کتاب میخوند الان به جای اینجا داشت تو دانشگاه آزار اسلامی درس میداد.
بالاخره به اتاق بهزاد رسیدن. همین که وارد شدن ، دیدن بهزاد سرش تو کتاب بود و داره میگه: افسوس...زلزله...زلزله
آیدین : اینا چرا همه مخشون تعطیله. اینجا خونه سالمندانه یا تیمارستان؟!!!!!
حمید : چته بهزاد؟ چرا زلزله زلزله میکنی؟!
بهزاد : سلام. شماها کی اومدین؟
بهزاد که حساس بود غریبه ها بیان اتاقش به حمید اشاره کرد که بیاد کنارش تا باهاش حرف بزنه. عینک رو چشمش رو یکم جابجا کرد و دقیق تر نگاه کرد و گفت: این کیه؟ چقد آشناست!
حمید : تو اصن اینجا با ما داری زندگی نمیکنیا . اصن خبر نداری کی رفته کی اومده!
بهزاد : به چه دردی میخوره دونستنش. اینا هیچ کدوم مهم نیست. حالا بگو کیه؟
حمید : نه مهم نیست! این آقا آیدین خان همتی هستن
بهزاد : نه!!
با تعجب به سمت آیدین اومد و با رسیدن به آیدین یه لبخندی زد و گفت : خوش اومدی پیر مرد یک طنزی :) !!
آیدین : ممنون مرد تاریخی !!
بهزاد : بیاین یکم چایی بزنیم با هم

همه نشستن و حمید باز پرسید که چرا زلزله زلزله میکردی؟!
بهزاد گفت هیچی! داشتم افسوس میخوردم که چرا زلزله حرمت بناهای پیر رو نگه نمیداره !!
حمید و آیدین به هم نگاه میکنن و میگن: بععععععععععععله !
حمید : کلا تو جوی دیگه بهزاد!
بهزاد : آره. خیلی هم خوبه اینطوری !! اینا رو ول کن. تو تا با کسی کار مهمی نداشته باشی از پشت لپتاپت تکون نمیخوری! چیکار داری پسر ؟!
حمید : بیا ببین ازین کاغذ چیزی سر درمیاری بهمون بگی.

بهزاد یکم کاغذو این ور اون ور کرد و حلقه ی چشماش از تعجب هر لحظه بزرگ تر شد و گفت : این دست شما چیکار میکنه؟!! میدونین این چیه؟!

آیدین و حمید گفتن : چی هست؟!!!!!!!

...

  • حمیدرضا مرادی

سلام به همه ی دوستان گلم

امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه و امتحانات نیمسال اول رو با موفقیت سپری کرده باشین و هوای برفی و سرد هفته های پیش بهتون چسبیده باشه :)

ترم پیش دانشگاه که نشد در خدمتتون باشم و پستی آپ کنم و اوضاع وبلاگ خراب شده بود که به لطف شما دوستان عزیز داره دوباره به روال قبلی برمیگرده که ازین بابت از تک تک شما خیلی خیلی ممنونم

سعی میکنم این ترم بتونم با یه کوچولو وقتی که واسه اینجا میزارم مطالب خوبی بنویسم.

همان طور که از قبل قول داده بودم اگه برگردم با قسمت جدید خانه ی سالمندان برمیگردم ، جمعه ساعت هفت عصر قسمت 5 آپ میشه.

قسمت 6 رو هم نوشتم که باید بره واسه تایپ و اونم با فاصله خیلی خیلی خیلی کمتر از قسمت 5 آپ خواهد شد

نمیدونم چجوری ازتون عذرخواهی کنم که اینقد تاخیر داشته آپ این سریال. خدایی نمیدونم چجوری باید ازین همه تحملتون تشکر کنم

دم همتون گرم که با دنبال کردن این سریال و کچل کردن آیدین واسه گذاشتن قسمت بعدی بهمون انرژی میدین

امیدوارم از قسمتای جدید هم لذت ببرین.

ک.ف : گردی زمین تمامی خداحافظی ها را به سلام ختم میکند !!

  • حمیدرضا مرادی

سلام به همه یک طنزیا! [از بچگی آرزو داشتم به اینجوری سلام کنم!]

خبر: نظر به اینکه در پست صوتی پیش، جناب آقای داریوش کمالی اعلام کردند که قسمت پنجم داستان خانه‌ی سالمندان بزودی پست می‌شه، لازم به ذکره که این پست روز جمعه توسط آقا حمیدِ کاتالان ارسال میشه. از اونجایی که حمید قراره پست کنه، طبیعیه که ساعت هفت باید منتظرش باشیم!

از تمام کسانی که در این مدت پیگیر این داستان بودند تشکر می‌کنیم.

در ضمن، پیشنهاد می‌کنم از آنجایی که از آخرین قسمت پست شده‌ی این داستان چند ماه می‌گذرد. قبل از خواندن قسمت پنجم، قسمت قبلی ِ‌ آن را هم بخوانید.

 

تاکید: خدمت کسانی که از شبکه اجتماعی instagram استفاده می‌کنند عرض کنم که صفحه‌ی ویژه‌ی وبلاگ کمی تا قسمتی طنز در instagram راه‌اندازی شد. از شما خواهشمندیم برای حمایت از ما و همچنین بهره بردن از تصاویر طنز وبلاگ ما را در اینستاگرام follow کنید.

instagram.com/1tanz

 

خبر:‌ صفحه‌ی وبلاگ کمی تا قسمتی طنز در توییتر هم راه‌اندازی شد. علاقه‌مندان می‌توانند با استفاده از این شبکه میکروبلاگ از پست‌های جدید وبلاگ باخبر شده و به وسیله‌ی لینک مستقیم و کوتاه‌شده‌ی موجود، به پست‌های وبلاگ دسترسی پیدا کنند.

twitter.com/1tanzblog

 

موفق و موید و اینجور چیزا باشید.

پایان پست.

  • آیدین

دومین پست صوتی وبلاگ

درباره‌ی ایده‌هایی که در وبلاگ اومدن و اجرا شدن

با صدای داریوش کمالی

 

 

دریافت

  • آیدین
برنامه نویس چیست؟
برنامه نویس موجودیست زنده که اغلب بصورت نشسته با کمی خمیدگی روبروی خود را نگاه می کند.
این موجود توانایی بسیار زیادی در گیر دادن به یک موضوع و پلک نزدن را داراست.
بیشتر طول عمر خود را بدون تحرک سپری می کند و فقط انگشتانش دارای فعالیت بسیار زیاد هستند.
غالبا بصورت انفرادی یافت می شود و در پاسخ به مخاطب همواره می گوید: چی؟ ۹۹٪ آنها شب زیست هستند.
بین یک شاخه گل رز و یک تکه پاره آجر تفاوتی قائل نمی شود.
از دید همه ی گونه های برنامه نویس، کلیه مسائل و موارد یا تابع هستند یا متغیر یا حلقه تکراری در مواجهه با هرگونه مشکل، اولین راه حل پیشنهادی برنامه نویس Restart است و هر چیزی که خراب است، بصورت پیش فرض هنگ کرده است مهارت بسیار زیادی در فشردن کلید های Ctrl+S و بلافاصله F5 یا F9 (در گونه های مختلف مانند PHP یا ASP متفاوت است) در کمتر از صدم ثانیه را دارد.
گونه هایی از برنامه نویس وجود دارد که می تواند تا 12 ساعت یک موزیک تکراری را بصورت Repeat (حتی با هدست) گوش کند و حتی یک کلمه از آنرا متوجه نشود.
 
 
رعایت نکات ایمنی در مواجهه با برنامه نویس:
- هرگز دست برنامه نویس را روی ماوس تکان ندهید، اگر این اتفاق ناخواسته افتاد بلافاصله به اندازه یک مشت از دست مخالف فاصله بگیرید.
- هنگامی که با او صحبت می کنید اگر به شما خیره شده است، مطمئن باشید 1 کلمه از حرف شما را هم نمی شنود
- وقتی مکررا با بله یا خیر جواب می دهد، برای حفظ سلامتی از ادامه دادن به سوال جواب به شدت پرهیز کنید.
  • آیدین
این آرایشگاه زنونه ها به اندازه پیچ و مهره هوایپما آپشن داره
حالا سلمونی مردونه میری میگه سر یا صورت؟

خب قبول، یه سری پسرها هستند که شلوار و پیراهن صورتی می پوشن.

اصن قبول، یه سریا حتی گوشواره هم میندازن!

اصن مورد داشتیم رژ لب و پن کیک (که من تا دیروز فکر میکردم فقط اسم یکجور کیکه) هم میزده!

 

ولی باید قبول کنیم همه ی پسرها اینطوری نیستن.

نه تنها همه ی پسرها اینگونه نیستند. بلکه به جرئت می توان گفت مقدار این گونه ی کمیاب بسیار کمتر از یک درصد است.

تو رو خدا بیاید واقع بین باشید. [چون من میدونم دیگه. الآن یه سری میان میگن 90 درصد پسرا اینطوری هستن!!]

مثلاً تو خونواده ی ما هیشکی اینطوری نیست (خدا رو شکر)

تو مدرسه ی ما هم فکر نکنم کسی باشه. (نهایتاً یکی دو نفر، که میشه همون کمتر از یک درصد)

شما هم دور و برتون رو بگردین کمتر کسی پیدا میشه که اینطوریه.

 

و اما نکته: امیدوارم این موج های وبلاگی و فیسبوکی و توییتری که علیه اینجور شبیه شدن پسرا به دخترا به وجود اومده موثر واقع شه و یه تغییری ببینیم.

 

ببخشید اگه واقع بین بودم.

تمام

  • آیدین

مشکل اینجاست که این نتِ من درست نمیشه که!

الآن خب درست شد دیگه!

والا بـ خدا ازینببد (از این به بعد) قول میدم پست بذارم!

شما هم قول بدید دیدگاه بذارید لطفا اگه میشه!

جاتون خالی امروز برف اومده بود با آیدین و شیوا و .... رفتیم برف بازی! ســـــــــو ســـــــــو!

 

http://icoff.ee/fa/wp-content/uploads/2012/01/snow-blue-cup.jpeg

[!]: یه جوک بگم دور هم باشیم: به یارو میگن تو شهرتون آثار باستانی دارین؟ میگه نه ولی دارن میسازن!!

  • پوآ عسکری

با سلام.

امیدوارم که هنوز کارنامه نگرفته باشید، اما اگه گرفتید هم امیدوارم اشکال نداره!

امیدوارم امسال بر خلاف سال‌های گذشته نمره‌ی زبان انگلیسی‌تون از نمرهی زبان فارسی بیشتر نباشه!

امیدوارم وقتی بیست شدید نگویید بیست شدم ، یا حداقل اگر می‌گویید، وقتی 14 شدید نگوییم بهم 14 داد.

امیدوارم معدلتان 20 نشده باشد. چون اگر شده باشد دیگر نیازی به افق نیست،‌ همکلاسی‌ها خودشان محوتان می‌کنند.

امیدوارم اگر دانشجو هستید، امتحاناتتان شبیه جام حذفی نباشد که هی پشت سر هم حذف کنید.

امیدوارم وقتی از مدرسه به خانه آمدید،‌ مادرتان در جواب سلامتان نگوید ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﯾـــﻦ ﭼـــﯿـــه؟! !

امیدوارم پدر شما هم به شما نگفته باشد چرا نمی‌خونی؟ چون مسلماً خوانندگی هیچ ارتباطی با درس و تحصیل ندارد. در ضمن، الآن خواننده‌ها را می‌برند شوک ، آبرویشان نیز می‌رود هم!

 

بعداً نوشت: سریال آوای باران هم تموم شد رفت! اما یادتون نره رها از خیلی وقته پیش یه وبلاگ داشت به همین اسم، یعنی به ذهن ِ رها زودتر از حسین سهیلی زاده رسیده بود!

لازم به ذکره که وبلاگ رها رو بستن! کیا؟ یه سری آدم مزخرف،‌ یه سری آدم ...

بیخیال. ما وبلاگ‌نویسا با این چیزا بیخیال نمی‌شیم.

 

بعداًتر نوشت: زمزمه‌ی محبتی،‌ درس معلم ار بود / طفل گریزپای را جمعه به مکتب آورد

  • آیدین