- ۶ دیدگاه
- ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۷
اگر کسی برات قمپوز در کرد
براش لوغوز بخون
تا تو انپاس نری و برات انغورت نیاد
بگو خب!
ﺳﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﭘﺸﺖ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﻮﺩﻡ
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺳﻤﺘﻢ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
- ﺁﻗﺎ ﺁﻗﺎ! ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯾﻦ؟! ﺍﺭﺯﻭﻥ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻤا
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
- ﺍﮔﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ هاﯾﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﺮﻡ ﻧﻪ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻧﻪ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ ...
ﮐﻮﺩﮎ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
بیشعور ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ چرت و پرت ﻓﻠﺴﻔﯽ ﺗﺤﻮﯾﻠﻢ ﻧﺪﻩ!!
✔ فقط یه جوون ایرانیه که ۲۰۰۰تومن تو جیبش پول نداره تا گوشی یک میلیونیش رو شارژ کنه!
تو کلاسمون دختری بود که خیلی شر بود و توی کلاس ها اینقدر تیکه می انداخت که همه ما از خنده ریسه می رفتیم.
یکی از کلاس هامون با استادی بود که خیلی سختگیر و اخمو بود
و حتی همون دختر هم جرات تیکه انداختن نداشت.
همون استاد یک بار قفسی سر کلاس آورده بود و اون دختر یک کنفرانس ۵ دقیقه ای ارائه داد
و استاد به اون دختر گفت به من بگو این چه حیوونیه؟
قفس با پارچه ای پوشانده شده بود و فقط پاهای حیوون دیده می شد.
این دوست ما جواب داد من نمی تونم بگم چه حیوونیه باید جاهای دیگه ای از بدنشو ببینم.
استاد اخم کرد و گفت: نخیر از همین پاهاش باید بفهمی چه حیوونیه؟
دانشجو گفت نمی دونم و رفت نشست!
استاد پرسید: ببخشید خانم اسم شما چیه؟
اون هم بلند شد و پاچه های شلوارشو کشید بالا و گفت:
خودتون ببینید اسمم چیه؟
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار ، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی کـه هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد، فریاد زد : "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند." مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جـوان که مـانند یک بچه 5 ساله رفتار میکرد، متعجب شـده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد : " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند."
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. بـاران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد :" پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی دستِ من چکید. "زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "پسر شما امروز برای اولین بار است که بیناییش را به دست آورده و میتواند ببیند؟؟؟
"مرد مسن پاسخ داد:" این که میگی مال توی داستان بود... پسر من واقعا اُسکُله ^_^
تو نگات شبیه شیشه
عشق من یه تیکه خورشید
عشق تو دویست و شیشه
من نگام دربدر تو
تو حواست پیش بنزه
کاش از اول می دونستم
توی چشمای تو لنزه
تو شبای بی ستاره
مثل جنگلای دوری
تو موهات خیلی قشنگه
سرتو با چی می شوری؟
خوب می دونم اگه بازم
جلو پات نگه می داره
وانت میوه فروشی
✔ بیست طبقه لاف بزرگی است برای مردن ؛ کافی است ازایوان یک خاطره پایین بپری
یکی خیلی کار بد کرده بوده می برنش جهنم.
تو وسط راه میگن به تو یه آوانس میدیم ، میگه چی؟
میگن اینجا 2 نوع جهنم داریم یکی جهنم ایرانی ها و یکی جهنم خارجی ها.
میپرسه فرقش چیه؟
میگن تو جهنم خارجی ها هفته ای یک بار قیـر داغ میریزن تو دهنتون اما تو جهنم ایرانی ها هر روز.
خلاصه میگه من میرم تو جهنم خارجیا.
یه چند ماه بعد میبینه اینجا خیلی ناجوره میگه خوب شد تو جهنم ایرانی ها نرفتم که کارم زار بود!
اما بد نیست یه سری به اونها بزنم تا به اینجا راضی باشم!
خلاصه میره میبینه همه نشستن دارن حرف می زنند،
خبری هم از قیر داغ نیست ،می پرسه: جریان چیه؟
میگن: بابا اینجا یک روز قیر نیست ،
یک روز قیف نیست ،
یه روز قیر و قیف هست اما مامورش نیست